شوشان - رحیم قمیشی:
علی هر دو دستش را در جنگ از دست داده بود. با یک انفجار ناگهانی علاوه بر دستها، هر دو چشمش هم نابینا شده بودند! ولی همان خودش بود. بیخیال و شاد پر روحیه.
یکی از دستهایش که از مچ قطع بود دکترها استخوانش را به درازا و به طول چند سانتیمتر شکافته بودند، شده بود شکل هفت، شبیه یک گیره، شبیه دو انگشت استخوانی، که با همان میتوانست چیزی را بگیرد.
از جمله سیگار!
دیده بودم گاهی مینشست و در تنهاییهایش سیگاری هم میکشید.
با اینکه رفیق شده بودیم و من از دود سیگار خوشم نمیآمد دلم نمیآمد چیزی به او بگویم.
دانشکده حقوق دانشگاه تهران، هم کلاسی شده بودیم.
دکتر ستودهکار، تازه از آمریکا آمده بود دانشکده ما، کلاس زبان تخصصی و روش تحقیق با او داشتیم. خیلی دانشمند بود و خوش اخلاق و مهربان. بخصوص با جانبازها، که چهار پنج نفری در کلاسمان میشدند.
آن وقتها هنوز چند سالی بیشتر از جنگ نگذشته، و جانبازها همه پایگاهشان شده بود دانشگاه، و البته دلخوشیشان.
از حق نگذریم در درس با همه دردهایشان کم مایه نمیگذاشتند. بعد از جنگ و تحمل صدماتش همه امیدشان به موفقیتشان در دانشگاه بود.
فکر میکردند بعد از دانشگاه میتوانند بیشتر به کشور خدمت کنند.
آن روز اول صبحی سر کلاس، دکتر ستوده بر خلاف همهی روزها سگرمههایش رفته بودند در هم.
احساس میکرد یکی در کلاس سیگار کشیده. نمیدانستیم آنقدر به بوی سیگار حساس است!
پرسید؛ کسی اینجا سیگار کشیده؟!
همه به هم نگاه کردیم...
- نه استاد
واقعا کسی سیگار نکشیده بود.
دکتر با اطمینان گفت؛
"چرا یکی سیگار کشیده!"
میگفت من بوی سیگار را از صد متری حس میکنم و شک ندارم کسی اینجا سیگار کشیده!
حالا از ما قسم خوردن و انکار، از او اصرار.
چیزی نگذشته بود، علی آقا معما را حل کرد و کلاس را از التهاب درآورد.
دستِ قطع شده و دوشاخهاش را آورد بالا. کلاس ساکت شد. چشمهایش که نمیدید استاد کجای کلاس ایستاده است. رو به تخته سیاه با همان آرامش همیشگیاش گفت:
- استاد من نیم ساعت پیش سیگار کشیدم. بیرون ها! شاید بوی دهانِ من باشد.
دکتر ستوده که با رُکگویی و شوخطبعی علی همیشه عشق میکرد، اصلا لبخند نزد. با دلسوزی و عصبانیت، و آه و خشم، و مهربانی و تاسف، ایستاده و فقط نگاهش میکرد.
صدای نفس کشیدن هر دو، توی کلاس ساکت میپیچید. نفسهای تند استاد و نفسهای آرام علی.
جلسه قبل علی برای استاد توضیح داده بود که چطور انفجار یک مین، نیمه شب و موقع باز کردن معبر برای رزمندهها وسط میدان مین، آنطور جانبازش کرده، و استاد دلنازک که نمیتوانست بشنود و گریه نکند!
البته او حتی بعد از مجروحیت یک ذره روحیهاش را نباخته بود! توی دانشکده همیشه گروهی دور و برش بودند و صدای خنده و جوکگفتنشان هوا، بس که روحیه داشت و خوش صحبت بود. خیلی لاغر و خوشتیپ هم بود. یعنی بدون چشم و دست، باید برایش اسپند دود میکردیم تا چشم نخورد.
دکتر ستوده دستی به موهای ژل زدهاش کشید. مستقیم نگاهش کرد، آب دهانش را فرو داد و گفت:
- علی تو همه چیزت خوب است، خیلی دوستت دارم، من اصلا به خاطر شما وقتی آمدم ایران برنگشتم آمریکا. میدانی آنجا همه چیز برایم فراهم بود.
ولی قول بده دیگر سیگار نکشی.
علی با خجالت جواب داد:
- نمیشه استاد!!
بیشتر هم با حرکت سرش جواب داد.
- ببین! من قول میدم 2 نمره روی نمره پایان ترمت بگذارم، فقط مطمئن بشم دیگه سیگار نمیکشی!
- شرمنده استاد، 20 هم بهم بدی من سیگارم رو نمیگذارم کنار!
و ادامه داد:
- استاد، اجازه هست جلسه بعد یه عکس از قبل از مجروحیتم براتون بیارم؟
استاد به فکر رفت، نمیدانست چه بگوید. فکر میکرد علی میخواهد به او بگوید قبل از جنگ چقدر خوشتیپ بوده و الان چه شده، و از غصه دارد سیگار میکشد. پرسید:
- چه عکسی؟
- آقا تو جبهه من و دوستای سیگاریم، یه تابلو گذاشتیم پشت سرمون که نوشته؛ "هر کس سیگار بکشد خر است!" ما هم سیگارهامون رو گرفتیم و باهاش عکس یادگاری گرفتیم... آقا نمیخواد کسی بگه، خودم میدونم خرم که سیگار میکشم.
استاد خوش تیپ، دکتر ستوده، بغضش را به زور نگه داشته بود. توی کلاس فقط صدای کفشهای استاد در فضا پیچید که به بیرون رفت.
علی آرام ازم پرسید یعنی ناراحت شد؟!
من که کنارش نشسته بودم و دیدم استاد بغض کرده رفته بیرون، به شوخی گفتم "نه علی جان! فکر کنم رفت خطکش بیاره کف دستای نداشتت بزنه تا آدم بشی..."
راستش خودم هم بغض کرده بودم.
استاد که برگشت صورتش را آب زده بود.
- علی جان برای تو استثنائا اشکالی نداره! فقط یه قول بده، فقط کمتر بکشی...
علی با همان قیافه و لحن مظلومش، شاید هم برای احترام به استاد جواب داد:
- باشه استاد، چَشم، حتما...