شوشان ـ مهری کیانوش راد :
ماشین رسیده بود ، مسافر در حال سوارشدن بود ، که متوجه شد ، ماشین خراب و داغون است . آثار تصادف های متعد روی بدنه ی ماشین پراید سفید خودنمایی می کرد. به طرف در ماشین رفت، آینه با پلاستیک محکم شده بود.
گفت : بهتر است لغو سفر بزنم ، با این ماشین در جاده ، به مقصد نمی رسم. راننده گفت: ثبت سوار شدن شما را کرده ام، نمی شود.
خیال راننده راحت بود ، هزینه را هم دریافت کرده بود.
مسافر با دلخوری در عقب را باز کرد ، اما کمربند ایمنی نداشت .
مسافر گفت : برای سفر بیرون شهری آمده ای ، چرا ماشین کمربند ندارد ؟
راننده گفت : صندلی جلو دارد .
از شهر خارج شدند ، چند کیلومتری جلو رفتند ، سرعت ماشین کم و کمتر شد. ماشین کنار دکه ی جاده ای ایستاد و راننده با شیشه آب معدنی برگشت ، کاپوت را بالا زد و کمی آب ریخت و بعد از معطل شدن حرکت کرد.
مسافرگفت : مشکلی بود ؟
راننده گفت : دینام خراب است ، اما مشکلی نیست.
ماشین حرکت کرد .
راننده با شکایت و صدای کش دار گفت : ای خدا
مسافر گفت : ان شاالله خدا کمک می کند .
راننده با اندوه و ابروهای در هم گفت: اگر خدایی باشد.
بعد از چند بار توقف ماشین که با کمک راننده دوباره جان می گرفت و حرکت می کرد ، ناگهان موتور ماشین اساسی از کار افتاد و تکان نخورد.
راننده کاپوت را بالا زد ، اما فایده ای نداشت.
مسافر هم پیاده شد ، شاید کمکی برای راننده باشد ، اما بخار از مخزن رادیاتور بالا زده بود.
ماشین دیگری که احتمالا برای جوش آمدن ماشینش ایستاده بود ، به راننده اشاره ای کرد ، راننده بعد از چند دقیقه با بشکه ی پر آب برگشت ، کام تشنه ی مخزن ها را سیراب کرد ، کمی اعضای ماشین را بالا پایین کرد، دوباره سوار ماشین شد .
مسافر نشست و گفت : ان شاالله که دیگر مشکلی نباشد.
راننده گفت : دیشب کلی پول تعمیر ماشین را داده ام ، هزار تومن هم تخفیف نداد ، دوباره ماشین خراب شد.
مسافر به راننده نگاهی کرد ، جوان بود ، با دست های پینه بسته و نگاهی که از فقر و سختی روزگار سخن می گفت.
راننده دوباره رو به بالا نگاهی کرد و با اندوه گفت :
ای خدا ، ای خدا چرا منو نمی بینی ؟
تو بزرگ هستی و باید بنده ها را ببینی.
حرکت کرد ، به شاوور رسید ، چشمش به تعمیرگاهی افتاد ، توقف کرد . پسرجوانی گفت : اوسا برای کاری رفته، صبر کن ، تلفن بزنم ،بیاید.
راننده دوباره با خشم یا اندوه - مسافر نتوانست تشخیص بدهد- سوار شد ، در حالی که جاده را نگاه می کرد ، گاز داد ، انگار می ترسید ، ماشین دوباره بایستد و حرکت نکند.
به پیچ شوش رسیده بود ، هنوز راننده رو به جلو گاز می داد ، مسافر با صدای بلند گفت : آقا آقا کجا ؟ دزفول این طرف است.
راننده گفت : تعمیرگاه
مسافر گفت : به طرف دزفول برو ، مرا برسان و به تعمیرگاه برو.
راننده دنده عقب گرفت و به طرف جاده ی دزفول رفت.
اندوه راننده و بشکه ی آب ، شکایتِ به خدا ...
ماشین خراب غیرتی شده بود و مسافر را به مقصد رساند.
اما احتمالا تا به حال ، حال ماشین خوب نشده است ، جیب راننده خالی تر شده است و اندوه راننده باز هم غلیظتر شده است.