این رمان حکایتی از داستان کولیان در ایران است. از بهرام تا نادرشاه افشار و شاهان قاجار، نادرشاه دل به دختری کولی میبندد و برای وصل او تا هند میرود.
شوشان - لفته منصوری:
«قسمت دوم»
علیرضا حسنزاده رمان را با خواب آغاز میکند، ما با رمانی قصهگو مواجه هستیم؛ داستان خطی ندارد و حوادث در خواب و بیداری اتفاق میافتد.
این رمان مملو از دوگانههای خواب و بیداری، واقعیت و خیال، تاریخ و افسانه، عشق و شمشیر و بر بستری از یک داستان تودرتو و پیچیده و پر رمز و راز در ستایش مفهوم عشق و با نماد کولی نوشته شده است. انتشارات مروارید توضیح زیر را در باره رمان، پشت جلد کتاب نادرشاه و دختر کولی نوشته است:
«سرزمین کولیان کجاست؟ کولیان چون باد به همهجا می روند و اسیر خاک و خانه نمیشوند.
کولیان از هند به ایران میآیند. از گذشته میدانند ، رازهای آینده را فاش میکنند ، قصه میگویند و با آوازی بهاری، غبار غمها را که چون برگهای پاییزی بر سر و روی شهرها ریخته و در جان مردم خانه کرده است، از دلها پاک میکنند.
این رمان حکایتی از داستان کولیان در ایران است. از بهرام تا نادرشاه افشار و شاهان قاجار، نادرشاه دل به دختری کولی میبندد و برای وصل او تا هند میرود.
آن که به کولی دل می بازد، میان رفتن و ماندن یا میان عشق و جنگ یکی را میباید انتخاب کند. فتح هند یا فتح قلب دختری که از او میخواهد همه چیز را رها کرده و با او به همه جای جهان سفر کند، دختر کولی میگوید : عاشق اسیر خاک و خانه نمیشود.
اما او بر سر دوراهی مانده است.»
قبل از بررسی و تجزیه و تحلیل رمان بر اساس سبک رئالیسم جادویی، در این قسمت به دال مرکزی این رمان میپردازم.
«عشق» آنگونه که حسنزاده آن را سبکبالی و سفر و همراه باد شدن، بیان میکند و تا حدودی از عرفان شیعی مایه میگیرد، آیا میتواند نسخهی شفابخش تلقی گردد؟ آیا گفتمان عشق در جامعهی امروز ایرانی قابل تجویز است؟ نسبت روایت عشق با روایتهای بزرگ نظیر روایت دین، روایت ناسیونالیسم، روایت لیبرالیسم و دیگر کلانروایتها چیست؟ اساساً در بحرانها و گسستها یک راهحل فردی میتواند الهامبخش و تحرکآفرین و نویدبخش گردد؟
بدون اینکه بخواهم در این موضوع دغدغههای جامعهشناسانه خود را بیان بکنم در ادامه، این پرسش حیرتآور را مطرح میکنم که چگونه قلههای بلند و ستبر ادبیات عاشقانه این سرزمین در عصر مولانا و سعدی و حافظ بر شانهی شکستهای زمانهی این ملت پدید آمدند؟
مولانا که در سال ۶۰۴ هجری در بلخ دیده به جهان گشود و هفت ساله بود که زادبومش مورد تهاجم چنگیزخان مغول قرار گرفت و ناگزیر به همراه پدر و مادر خود در اناطولی (ترکیه) رحل اقامت گُزیند و ذلت و خواری را با تمام وجود بچشد، ببینید که چه نسخهای برای عالَم و آدم میپیچد:
شاد باش ای عشق خوش سودای ما / ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما / ای تو افلاطون و جالینوس ما
اگر زمانهی مولانا را بررسی کنیم و لشکرکشیهای سلطان محمد خوازمشاه در ماوراءالنهر و ترکستان تا سرزمین تاتار و خراسان و ماوراءالنهر از بلخ تا سمرقند و خوارزم تا نیشابور و تقریباً کل سرزمینهای مرکزی ایران را که به تصرف در آورده بودند و از هیچ چیز فروگذاری نکردند و در تمام شهرها و روستاها کُشت و کُشتار و حمام خون راه انداختند و از کُشتههای پشته ساختند، مولانا سرخوشانه میسراید:
ماییم که از بادهی بیجام خوشیم / هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما / ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم
عصاره ۶۶ سال عمر مولانا جلال الدین بلخی در چکاچک شمشیرها و آتش و خون در این بیت خلاصه میشود که:
هرکه را جامه ز عشقی چاک شد / او ز حرص و جمله عیبی پاک شد
و بعد در برابر تعریف عشق درمیماند و میگوید:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان / چون به عشق آیم، خجل باشم از آن
سعدی هم که مقارن مولانا در اوایل سدهی هفتم هجری در شیراز چشم به جهان گشود و در زمانی که سراسر ایران از هرطرف مورد ترک تازی و هجوم مغولان قرار داشت، که هرکس و هرچیز را پیش روی میدیدند؛ بیرحمانه نابود میکردند.
او در طفولیت، عبدالله پدر خود را از دست داد و دورهی جوانی را در زادگاهش گذراند اما بهخاطر بی ثباتی سیاسی حاکم بر جامعه ناچار راهی بغداد شد:
سعدیا حب وطن گرچه حدیثیست صحیح / نتوان مُرد بهسختی که من اینجا زادم
اما او در میان این شکستها و تحقیرها خرم دل و غنیمت شمار است:
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست / عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح / تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم از اوست
حافظ هم متأخر از این دو شاعر بلندآوازه در ۷۲۷ هجری چشم به جهان گشود و زمانهی پر محنت و رنجی را تجربه کرد.
شما ببینید فقط در فاصلهی سالهای ۷۳۹ تا ۷۴۵ قمری حکومت فارس ۸ بار دست به دست شد.
در زمانی که حافظ جوانی بیست ساله بود؛ درگیریهای ایلی ۳ تن از ۴ فرزند ذکور محمود شاه ایجو را به کام مرگ فرستاد. او در این شرایط بسیار تلخ صدایی خوشتر از عشق نمیشنود:
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر / یادگاری که در این گنبد دوّار بماند.
و اینچنین بادهبهدست به طرب میسراید:
ساقی به نور باده برافروز جام ما / مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم / ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق / ثبت است بر جریده عالم دوام ما
بهراستی چگونه این دوام تاریخی تحقق یافت و از درون آتش و خون این قلههای رفیع و پرشکوه هنر و ادب شکوفا گردید. بدون تردید روایت عشق روایت حیرتانگیز و فسونساز است.