شوشان - مهری کیانوش راد:
دبیرستانی بودم ، بایک اتاق کوچک کوچک ، با یک تخت و جایی برای نشستن.
به دیوار اتاقم در طول ایام دانش آموزی خود ، دو عکس چسبانده بودم . و یک نوشته .
چند جلد کتاب مورد علاقه ام ، در طاقچه ی کوچکی جا گرفته بودند.
عکسی از مردی لاغر اندام ، قهرمان دوست داشتنی من ، با پوستی تیره ، با عینکی ته استکانی و گرد ، با پارچه ای که خود را با اَن پوشانده بود ،از روی دیوار با نگاهی ژرف و مهربان به من نگاه می کرد .
کسی که آن روزها نامش با صلح و دوستی ، مبارزه ی بدون خشونت ، یا به اصطلاح آن روز ، مبارزه ی منفی ، گره خو رده بود ؛ اما با اسلحه خشونت، کشته شد.
بعدها با قرآن آشنا شدم و آیه ای مرا مجذوب خود کرد .
عاشق زیبایی بودم و آن آیه ، تجلی زیبایی بود ، نوشتم و به دیوار اتاق چسباندم.
« رنگ خدایی ، و چه رنگی زیباتر از رنگ خدایی است.
«... صبغه الله و من احسن من الله صبغه »
آن روزهای جوانی ،آشنایی من با اسلام با دکتر شریعتی و خواندن قرآن بود .
برای من این آیه ، معنای همه ی زیبایی ها بود.
خدای من زیبا بود و من عاشق زیبایی، خدای من عقل را بر نادانی برتری داده بود و من شیفته ی اندیشیدن ، خدای من به آزادی و انتخاب مردم بها داده بود و من عاشق آزادی .
خدای خود را انتخاب کردم ، به دور خود دیواری کشیدم تا جز او را نبینم و جز اراده ی او را نخواهم ، یک زندانی که عاشق زندانبان خود شده بود.
ان روزها می دانستم که خدای زیبای من ، زیر نگاه گرمش ، به من نگاه می کند ، تا چون بذری کوچک رشدکنم، قد بکشم ، زیبا فکر کنم و زیبا عمل کنم .
خدای من رنگینکمان همه ی رنگ ها بود ، خدای من ترکیب همه ی رنگ ها بود ، یعنی سفید ، رنگ صلح و آرامش .
آیا قهرمان دوست داشتنی من نیز عاشق این خدا شده بود ، که مهربانانه جهان را نگاه می کرد؟
مبارزه می کرد ؛ اما بدون خون ریزی.
هر وقت به آیه و زیبایی رنگ خدا فکر می کردم ، سبز را رنگ رویش می دیدم و فکر می کردم باید رشد کنم ، تا جلوه ای از زیبایی خدا را داشته باشم .
آبی خدا را رنگ آرامش می دیدم و با خود تکرار می کردم ، با یاد خدا، با طیف اَبی خدا ، آرامش حاصل می شود. یاد می کردم و طیف اَبی گرما بخش او را حس می کردم و آرام می شدم .
به رنگ زردش فکر می کردم ، آیه ی« تسر الناظرین » یادم می آمد و شاد می شدم .
به رنگ سرخ که فکر می کردم ، والعادیات به یادم می آمد و صدای سم اسبانی که جرقه از نور دارند و صبحگاهان به جستجوی عدالت ، سوارکاران خود را می برند
خلاصه باور کرده بودم که زیبایی رنگ خدا ، یعنی تجمع همه ی زیبایی ها در نام او .
آن روزها از رادیو و تلویزیون گاهی نامی از خدا بود ، شاهی حکومت می کرد با قوانین خاص خودش .
این روزها هر وقت تلویزیون یا رادیو را باز می کنم ، فوران نام خداست ، نام دین است. سخن از مردان خداست ؛ اما نمی دانم چرا رنگها معنای خود را از دست داده اند؟
به دور خودم که نگاه می کنم ، شاد نمی شوم ،به وجد نمی آیم ، احساس جوشش و رویش نمی کنم .
این روزها ، رنگ زرد، نفرت را به یادم می آورد ، رنگ سرخ ، خونی که جاری است و تمام نمی شود .
انگار همه ی سبزها ، همه ی آبی ها ، همه ی رنگ ها ، سیاه شده اند.
رنگ فقر و بی پناهی ، بر همه ی رنگ ها پیروز شده است .
صدای سم اسبان ، صعود کسانی را به یادم می آورد ؛ که بیخبر از مردم ، اختلاس می کنند ، اندوخته ی اندک مردم را از بانک ها را به یغما می برند ، دزدی را به یکدیگر می آموزند و مردم ، و مردم بی پناه و حیران ایستاده اند.
من هم مردم هستم ، خسته ، حیران ، حیرت زده و مانند همه ی مردم فکر می کنم ، کجای کار اشتباه شد ؟
چرا دیگر رنگ ها معنا ندارند ؟
خدای زیبای من ، چرا این همه زشتی را می بیند و رنگین کمان خود را کمان نابودی زشتی ها نمی کند ؟
چرای من هزار بار تکرار می شود و کمان رنگین کمان به من پشت می کند .
واقعا رنگ خدای زیبای من ، کجا رفت ؟
تا به حال به رنگ خدای خود فکر کرده ای؟
خدای تو چه رنگی دارد ؟