شوشان - فاضل خمیسی:
پسرش در نزاعی «بچگانه» توسط دوستش به قتل رسیده بود، برای قاتل حکم اعدام صادر و لحظات به تندی می گذشت، سادات و بزرگان واسطه شده اما میگفت برای گرفتن «انتقام» با خدا عهد بسته و به روح پسرش قسم خورده است.
لباس عزا را تا روز انتقام از تن در نیاورده بود، چند روز پس از اعدام قاتل پسرش ، «او» را در اداره دیدم ، چندین سال با هم همکار بودیم ، خیلی شکسته شده بود ، گوشه ای نشستیم ، برایم تعریف کرد علیرغم خواهش و التماس قاتل و اطرافیان و حتی مسوولان زندان ، با دست «خودش» چارپایه را از زیر پایه ی قاتل کشیده ، وقتی تعریف میکرد سرش پایین بود ، انگار از یک انکار فرار میکرد، وقتی پرسیدم ، راه بخششی نداشت ، چیزی نگفت و رفت!! شاید ۱۵ سالی از آن ملاقات گذشت تا دیروز، و ملاقات دیروزمان انگیزه ی این نوشتار:
آنقدر پیرشده بود که نشناختمش! او میگفت تو پیر شدی ، زمانی به شوخی و خاطره و گله گذاری گذشت ، میدانستم بعد از مرگ پسرش از استان مهاجرت کرده ، صحبت هایش تکان دهنده بود!
اینکه میگفت، هر وقت بر مزار پسرش حاضر میشود در زمانی که هیچکس نیست سری هم به مزار قاتل جوان پسرش، که چارپایه را از زیر پایش کشیده میرود و فاتحه میخواند، و از سر ندامت اشک میریزد ، از این میگفت که بخاطر سحرگاه اعدام و ضجه ها ی حاضرین چه کابوس هایی می بیند! و آرزو داشت زمان به گذشته برگردد و دوباره در تصمیم «انتقام» بازنگری کند.
میگفت الان در استانی که زندگی میکند در شورای «مصالحه»بخصوص در پرونده های قصاص جهت اخذ بخشش فعالیت دارد و تاکنون چندین نفر را از چوبه ی دار به آغوش خانواده بازگردانده است.
وقت خداحافظی جمله ای گفت که فکر میکنم کاربرد آن برای همه ی ما لازم باشد: «حواست باشد، «احساس»، عقلت را فریب ندهد ، همانگونه که خشم و حس انتقام مرا فریب داد». قرار شد در فرصتی مناسب همدیگر را بیشتر ببینیم!
شاید دُرست میگفت که خشم درنده ترین عاطفه در ضمیر انسانهاست و لازم است با «درنگ عقل» آنرا مهار کرد و خانه هایی که میسوزند و چهره هایی که خونین میشوند همگی از «عاطفه ی خشم» است ! حتی اشاره داشت که هیچ احساسی به اندازه ی خشم و عصبانیت، چهره ی انسان را بهم نمی ریزد و حتی زیباترین آنها را ترسناک نمیسازد! اما افسوس.