شوشان - بیژن ایروانی :
خانم مهربان و خوش چهرهی کتابدار گفت: «آقا بخدا دیگه در این زمینه کتابی نیست که بهت نداده باشم.» بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد، با حالتی متفکرانه و در حالی که انگشت اشارهی دست راست را تا نزدیک دهان نیمه بازش بالا آورده بود، چند ثانیه در چشمانم زل زد و با حرکتی تند رفت پشت قفسهها. وقتی برگشت، کتابی با جلدی بیروح به سمتم کشید و ادامه داد: «بیا، اینم هست. ببین به دردت میخوره؟»
گرفتم و عنوان را خواندم: "خاطرات خلبان سابورا ساکایی در جنگ جهانی دوم". همین که اسم کتاب را دیدم، با شوق گفتم: «خانم ممنونم. چرا به دردم نخوره؟»
.
کمی بعد از پایان جنگ ِ هشت ساله، وارد دبیرستان شدم. رشتهام تجربی بود. دانشآموز خوب و درسخوانی بودم، اما یادم نمیآید لحظهای به رشتههای پزشکی یا پیراپزشکی فکر کرده باشم. اگر بپرسید پس چرا تجربی؟ میگویم نمیدانم. شاید راهنما نداشتم.
عاشق تاریخ بودم. تاریخ دهههای ۳۰ و ۴۰ قرن بیستم اروپا و ۳۰ و ۴۰ خورشیدی خودمان را عاشقتر بودم. آن سالها هر آنچه در مورد جنگ جهانی دوم گیرم میآمد را میخواندم. قوُت روزانهام کتابهایی بود که از کتابخانه امانت میگرفتم. حین خواندن، پر از تصویر و تصور بودم. چه تصاویری که از کوچه پس کوچههای پاریس، لندن، برلین، ورشو و بروکسل در ذهنم نقاشی نکردم؛ بروکسل بیشتر از بقیه.
تمام رویا و هدفم این بود که چند سال بعد به اروپا بروم و با آدمهایی که جنگ جهانی دوم را تجربه کردهاند، مفصل مصاحبه کنم و حاصل گفتگوهایم را در قالب کتاب منتشر کنم. به دلایل نفرت هیتلر از یهودیان میاندیشیدم و امیدوار بودم بتوانم طی سفرم با نمایندگانی از ادیان و ملل مختلف به گفتگو بنشینم. پر از ایده و شوق بودم. در عالم نوجوانانهی خود حتی به تصاحب کرسی ِ دانشگاهی در دانشگاه بروکسل میاندیشیدم!! اصولن برای رسیدن به این اهداف بود که زبان انگلیسی را یاد گرفتم.
هر روز سن آدمهایی که امکان گفتگو با آنها باشد را حساب میکردم و دعا میکردم وقتی میروم، تعداد بیشتری از این زنان و مردان زنده باشند. چه روزها و شبها که ذهنم آوارهی خیابانهای تصویر شدهی بروکسل و پاریس نبود. و این اولین باری بود که عاشق شده بودم: عاشق گفتگو با آدمهایی که این بخش از تاریخ جهان را تجربه کرده بودند. ولی ذهن عاشق و سادهی من ِ نوجوان ِ ۱۶،۱۵ ساله، حساب خیلی چیزها را نکرده بود. فقط خوشحال بود که جنگ تمام شده و تصور میکرد میتواند به تمام برنامهها و آرزوهایش برسد...
.
اما دهها و شاید صدها هزار نفر، در عین شایستگی، به اهداف و آرزوهایشان نرسیدند و بدتر از آن خیلیهاشان تلف شدند. چه استعدادها که میتوانستند دانشمند و پژوهشگر باشند، تاجر و کارآفرین و مدیر ِ مدبر باشند، ورزشکار حرفهای ِ مدالآور، هنرمند، خواننده و نوازنده و... باشند، اما نشدند. آنها سالهای سال است که فقط غم نان دارند. غم نان هم به قول کوژینسکی «اجازه نمیدهد که انسان به تماشای جهان بنشیند، در زندگی عمیق شود و به جهان اطراف خود بیاندیشد. آدمی در نتیجهی زندگیِ فقیرانه پا را فراتر از جهل نمیگذارد».
.
حالا دیگر ما حتی خودمان را هم فراموش کردهایم، چه رسد به تاریخ و ادبیات و افسانههامان. اگر آنها اسپایدرمن و هری پاتر خلق میکنند، ما حتی قصههای قدیمیمان را نیز فراموش کردهایم. ما خالی شدهایم. حتی از دختران و پسران عاشق هم خالی شدهایم. در عوض پر شدهایم از تُ.ه.ی.ها و ت.ت.ل.و.ها. حالا دنیا ما را این گونه میشناسد؛ نه حتی بدتر از آن.
حالا اگر نویسندهای حوصله داشته باشد، غم نان نداشته باشد، دغدغهی ممیزی هم آزارش ندهد، غصهی نداشتن مخاطب را دارد. اینجا دیگر کسی حوصلهی خواندن هم ندارد. اگر هم داشته باشد، سطح بازی آنقدر تنزل پیدا کرده، که سلیقهها جز مطلب زرد و خبر تلخ، چیز دیگری را برنمیتابند. البته پیچیدگی و وخامت شرایط اقتصادی-سیاسی-اجتماعیمان طی دهههای اخیر به گونهای بوده که اگر به نتیجهای جز این میرسیدیم، باید متعجب میشدیم.
.
و من هنوز بعد از گذشت بیش از ۳۰ سال از همراه شدن با خاطرات خلبان ِ ژاپنی، بغض ِ سنگین ِ نرسیدن به آرزو و هدفم را دارم. حالا به احتمال زیاد، هیچ کدام از آدمهایی که برای مصاحبه دنبالشان بودم، دیگر زنده نیستد. پس کتاب مورد نظرم هم هرگز نوشته و چاپ نخواهد شد؛ حتی اگر مجدد متولد شوم. و میدانم که حتی شانس قدم زدن در کوچه پس کوچههای بروکسل را هم نخواهم داشت.
من حالا دیگر هیچ رویایی ندارم...