شوشان - دکتر غلامرضا جعفری :
خبر گاهی تلخ است، گاهی آدمی را پر از تحیر رها میکند و میرود اما خبر گاهی نیز ترسناک است و من میترسم! از اینکه سایه نباشد، و ما سایه نداشته باشیم اما حقیقت همین است.
ما دیگر سایه نداریم،سایهای که بر سر کلمههای امروزمان نشانهای از دیروزهای باشکوه بود، دیروزهایی به طعم غزلهای حافظ، به سر راستی سرودههای سعدی، و رو به دریچه ای که مولانا در برابرمان گشود و حالا دیگر سایه نداریم.
ما که پیشتر بامدادمان قانقاریا گرفت، ما که پیشتر همه کلمه ها را در بستری از فراموشی رها کردیم، و به سراغ تکهای نان رفتیم، همین ما که شعر را با نان طاق زدیم و طعم خورشید را در رقص بامدادی کلمهها از یاد بردیم.
و سایه غزل میگفت، ترانه میگفت و گاهی قصه میسرود، گاهی به عادت روزگار میغرید و از سیاهی بخت کلمه میساخت. و ما در پس ذهنمان هر روز منتظر آینه ای بودیم، همان که "آینه در آینه شد دیدمش و دید مرا". منتظر بودیم که شاید خبری از خنکای حضور سایه بر این پهن دشت تشنه، روز و رورگارمان را بسازد. منتظر بودیم اما خبر که رسید مثل همیشه تلخ بود.
سایه تنها تخلص یک شاعر شوریده حال با ریشی بلند و چهرهای مهربان نبود که سایه غیبت خورشید است در روزگاری که میگذرد! نوری که به عادت دچار فرار مغزها شد، از جنس خورشیدهایی که حتی غروبشان ابدی است.
سایه همان نفس ابتهاج بود، بهجتی که از ردیف تن تن تنان و مفتلعن مفتعلن پلی میساخت تا روح کدر زمانه را با ضرب کلمه و صدا بشوید و ما فرزندان همین عصریم، عصری که دیگر سایه ندارد همچنانکه بامداد، ما بی سایههای عالم!
کلمه اما باقی است که در اول کلمه بود.