شوشان ـ سیدنشعان البوشوکه :
آقا من تو کل عمرم در حسرت یک رؤیا وخواب زیبا و رومانتیک بودم ، ولی در عوض تا دلتون بخواد انواع و اقسام کوابیس را دیدم ، یکبار خودمو وسط فیلم جیغ دیدم وشب بعد نقش یکی از اون مادر مرده های فیلم اره را بازی میکردم ، نقشم کاملا واقعی بود هرچه داد میزدم آقا نبر با اره دست پایم را نبر این فیلمه واقعی که نیست چرا میبری اخه، ولی آقای اره به حرفهای من اهمیتی نمیداد ومیبرید، خلاصه من گاهی از ترس این کابوس ها خیلی دیر میخوابیدم ،اما انگار کابوس منتظرم بود، تا به خواب میرفتم مستقیم رو سرم خراب میشد، انواع و اقسام حیوانات جور وا جور یا منو له میکردن یا از وسط نصفم میکردن ،نکته جالب این بود که یکبار برای تعبیر خواب به کتاب تفسیر احلام مراجعه کردم بدبختانه هیچ تفسیری برای این رؤیاهای ترسناک وعذاب آورم پیدا نکردم، دلیلش هم این بود که همه حیواناتی که بوسیله آنها در خواب به لقاء الله می پیوستم اصلا در کتب تفسیر خواب وجود نداشتند ، آخه هزار و چهارصد سال قبل کی کانگورو دیده که من تعبیر خواب خودم که یک کانگوروی نر غیرتی شود و به من شک میکند که به خانمش نظر بد داشتم ومنو زیر مشت ولگد میگرفت را تفسیر کنم، یا قورباغه سبز آمازونی که بسیار سمی است منو گاز میگیرد!!! آدم باید خیلی بدشانس باشه که یک قورباغه سبز سمی از جنگلهای آمازون دلنگ دلنگ این همه راه را تا شهرک اندیشه بیاید و چند عدد گاز سمی آبدار از او بگیرد، یا کرگدن سفید !!!آره درست شنیدید کرگدن سفید همان کرگدنی که در حال انقراض است و تنها یک ماده از آن به شهادت سر دیوید اتنبرا از آن در حیات وحش باقی مانده، در حالیکه منو زیر دست پا له میکند، جیغ میزد شوهر من کو ؟ اگر بمن میگفت رأی من ؟ کو کمتر تعجب میکردم ولی آخه من با یک کرگدن نر سفید چه صنمی دارم ؟
خلاصه من نه فقط از رؤیا بلکه از یک خواب آرام نیز محروم بوده و هستم ، وقتی از خواب هم بپرم با اینکه یک نفس عمیق میکشم ولیوانی آب میخورم تا کمی وضعیتم متعادل شود، اما مگر میشود ، دوباره تا سرم را روی بالشت میگذارم ومیخوابم، دقیقا ادامه ی همان خواب درست از همان جایی که از دستش پریدم و بیدار شدم را با همان کیفیت فول اچ دی میبینم ،خواب که نیست مصیبته!
.
گذشت تا اینکه سید هادی یهویی خبر فوتش آمد. شوک آور بود باورش نه تنها برای من بلکه برای اکثر دوستانش غیر قابل تصور بود میگویند مرگ حق است اما بقول یکی از دوستان لااقل در این مورد مرگ حق سیدهادی نبود، ما که اینجا خیلی حق وناحق دیدیم ،لذا در این مورد استثنائی فکر کنم حرف دوستان منطقی بنظر بیاید.
در طول مراسم ختم ایشان ، مرتب خاطراتم با هادی را مرور میکردم، موقعی که من حکایت مادر مرحومم را برایش تعریف کردم هادی هم به تبع آن مرحومه اسمم را تغییر داد . مادر خدا بیامرزم وقتی از من میخواست برایش کاری انجام دهم ، مرا نش نش (مخفف نشعان ) صدا میکرد و وقتی هم عصبانی میشد مرا لطمان (هم وزن نشعان) خطاب میکرد ،وعجیب آنکه هادی نیز همچون مادرم ، واژه لطمان را بیشتر از نش نش بکار میبرد .
خسته و کوفته به خانه برگشتم خیلی دلم گرفته بود به خانمم گفتم رختخوابم را تو اتاق پذیرایی بیاندازد . در اتاق را بستم و چراغها را خاموش کردم اتاق کاملا تاریک بود ، در آن تاریکی به جایی که هادی همیشه آنجا می نشست خیره شدم ، بغض گلویم را گرفت واشک در چشمانم حلقه زد و دیدم را تار کرد ، ناگهان دقیقا جایی که هادی در گعده های هفتگی آنجا مینشست روشن شد ، به تبع آن فضای اتاق را مه غلیظی گرفت ، بلند شدم همه چراغهای اتاق را روشن کردم ، مه مرتب شدید و شدیدتر میشد اکنون چراغها را همچون ستاره میدیدم ، سکوت محض بود، حتی ضربان قلبم که به شدت میتپید را به وضوح میشنیدم ، بادی خنک در فضای اتاق وزیدن گرفت ، مه آرام حرکت کرد وپیچ تاب عجیبی خورد تو گویی تابلویی از ونگوگ بود .
در فضای محدود اتاقم مه همچون پرهای قو به آرامی روی زمین فرود میآمد و تصویری زیبا از فرشی سفید را در ذهنم تداعی کرد. غرق در گستره ی مه بودم نگاهم همچون گنگ جن زده قفل شد ، در یک لحظه فرش مه از وسط دو نیم شد و مسیری تقریبا به اندازه عبور یک نفر باز شد ، مسیر به پلی چوبی که با نقوشی زیبا منبت کاری شده بود و بر روی، رودی با آبی زلال و ماهی های رنگارنگ ختم میشد .
آن سمت پل ، سیدهادی ایستاده بود ، همان کت و شلوار توسی با خطوط نوک مدادی را بر تن کرده بود با اینکه این اواخر سبیل میگذاشت اما اینبار ریش وسبیلش را شش تیغه زده بود ، همان لبخند همیشگی بر لبش بود اما اینبار کمی زیباتر از قبل بنظرم آمد شاید چون دندانهایش کامل وسفید بود ، انگار صیقل کاری شده بودند ، کتابی در دست راستش داشت و دست چپش را در جیب شلوارش گذاشته بود این صحنه را قبلاً بارها دیده بودم ، چشمهایم را به کتابی که در دست هادی بود زوم کردم ،نام کتاب پشت پرده حرمسرا بود ، خنده ام گرفت من این کتاب را خوانده بودم و نکات بسیار جذابی را از این کتاب برای هادی تعریف کرده بودم ، صدای خنده ام کمی بلند شد ، هادی اما بر خلاف من ، خنده از چهره اش به ارامی محو شد و گفت :ها لطمان میخندی ؟ گفتم این کتاب را کی خریدی ،گفت نخریدم به من دادند گفتم چه کسی این کتاب را به تو داد ، گفت او را نمیشناسی لا اقل اینجا برایت نا آشناست ،کمی گیج شدم منظورش را نفهمیدم ، گفتم هادی به فصل سلجوقیان رسیدی ؟ گفت آره ، ومن دوباره خندیدم ،سرگذشت خاندانی که دشمن به دیوار شهر رسیده بود شاه همجنس بازش بهمراه چاکران کاسه های طلایی حاوی روغن زیتون در دست، همزمان در حال تناول!!! چندین نفر از آمردهای گرجستانی بود ،سرگذشتی مملو از شرم و نکبت بود.
به هادی گفتم هادی جان چیه نکنه بعد از مرگ گرایشات وامیالت عوض شده ، گفت نه لطمان میخواستم ببینم سرگذشت و سرانجام این شاهان مفلوک اینجا چگونه است ؟ پرسیدم چگونه بود ، گفت ٫٫کل قوم بما لدیهم فرحون٫٫ و اینبار او بود که بلند خندید. باز هم کلامش برای من نامفهوم بود ومنظورش را نفهمیدم . گفتم خوب بگو جات خوبه ؟با لحنی معمولی گفت ای بدک نیست ،تو چی ؟ با تعجب گفتم من!؟ گفت آره ، گفتم تو اون سمتی من که جای خودم هستم ، هادی گفت :جای خودت!!!؟ گفتم آره من این سمت پل وتو ان سمت پل ، گفت خوب حالا بنظرت کدام یک از ما در سمت وسوی واقعی قرار گرفته؟ انتظار این سوال را نداشتم ، من من کنان گفتم میدونی من که جام همون جای همیشگیه اما تو ....حرفم را قطع کرد و گفت هیچ جا و مکانی همیشگی نیست ، ابلهانه و بدون کمی تامل گفتم از کجا مطمئنی ، گفت از اینکه الان من این سمت پل هستم !!! و ادامه داد و گفت: ببین نش نش ما درست روبروی هم ایستاده ایم در حالیکه فاصله ما به اندازه یک رود است که با یک پل متصل است! تو میگویی من این سمت هستم و من نیز میگویم این سمت ،،، حالا میتوانی دقیقا بگویی چه کسی آن سمت قرار گرفته؟ما در جایی هستیم که سمت وسوها معنی ومفهومی ندارند.