شوشان ـ فاضل خمیسی :
جمعیت خانواده ها در گذشته خیلی بیشتر از الان بود، زنی که حداقل چهار تا پنج بچه به فاصله ی اندکی از هم بدنیا نمی آورد انگار از بقیه ی زنان چیزی کم داشت ، خیلی ها این عدد را به دو رقمی کرده و با آن شرایط اقتصادی و فرهنگی به جز سیر کردن شکمِ آنهمه کودک قد و نیم قد دغدغه و چاره ای دیگر نداشتند، راستش را بخواهید همین «سیر کردن» هم از عهده ی خیلی ها بر نمیآمد...
پدرخانواده بیشتر نقش نان آور و ژاندارم خانه را ایفا میکرد که در شرایط بحرانی و زمانی که کنترل فرزندان از دست مادر خارج میشد با قوه ی قهریه و خشونت واردو با تنبیه فرزند مقصر و حتی بی تقصیر برای مدت زمانی اندک آرامشی ناشی از ترس را بر خانه حکمفرما میکرد، در این رابطه دوستی از خاطرات کودکی اش تعریف میکرد:
« پدرم وقتی به یکی از ماها خیره میشد ما از ابهت چشمانش خودمان را خیس میکردیم»!! آن دوست عزیز هنوز که هنوز است رعب آوری و خشونت غیرانسانی پدرش را به ابهت تعبیر و شاید هم ترس نهفته در او آنقدر ریشه داونده که به خود اجازه نمی دهد پدرش را واقع بینانه قضاوت کند . بگذریم ... قدیم ها میگفتند تابستان مال فقراست ، زیرا در هر گوشه ای میتوانند شب را به صبح و بدلیل دمای هوا به بالاپوشی نیاز ندارند، روی این حساب ، تابستانها بچه ها در آن خانه های تک یا دو اتاقه برای خواب شبانگاهی پخش و پلا میشدند، دو ، سه نفری پشت بام ، چندتایی در حیاط و معدودی در اتاق پنکه دار!
پراکندگی خواب شبانه ی بچه ها در تابستان مشکلات کمتری برای مادر خانواده داشت ، اما «زمستان» بدلیل اینکه همه مجبور بودند در کنار هم و بعضاً با
لحاف های مشترک بخوابند بازیگوشی و دعواها اوج میگرفت، مادر بیچاره در غیاب پدر برای ساکت کردن و خواب بچه هایش مجبور بود دست به دامن قصه های کوتاه چند کلمه ای ترس آور زده و در این رابطه شخصیت هایی تولید میکرد که لرزه بر اندام کودکش میانداخت :
⁃ حالا «جنی» میاد و هر کس بیدار بود را با خود میبرد!
⁃ پیرزنی که از خون بچه ها تغذیه میکنه ، دنبال صدای بچه هاست!و ...
بچه ها از ترس خود را به خواب و گنگی میزدند و چه بسا با خواب دیدن
«پیرزن خون آشام» و «جنی» تا صبح لرزیده و خود را خیس میکردند.. هر چند مادران با خیال خود فرزندانشان را آرام میکردند اما غافل از این بودند که این ترس خیالی و کُشتن رؤیاهای کودکان تا ابد گریبانگیر آنها خواهد بود و کودکی که با ترس بزرگ شود در بزرگسالی نمیتواند انسان شجاع و عزت مداری شود... ظهر تابستان سال ۵۲ بود که پدر خدابیامرزم تلویزیون دو درب کُمد شکلی را با رویه ی چوب هایکلاس قهوه ای رنگ از وانت خالی و از همان بعدازظهر فرهنگ خانواده شروع به تغییر کرد.. شبها سریالی خارجی پخش میشد که حالا نامش را بیاد ندارم ، اما در این سریال مادر خانواده که زنی مهربان و با سواد بود ، هر شب برای فرزندانش قسمتی از یک داستان بلند و مهیج را میخواند و بچه ها لبخند بر لب و با خیال داستان به خواب میرفتند و روز بعد و با تاریک شدن هوا از مادر میخواستند دنباله ی داستان را بخواند، .. وقتی این سریال پخش میشد بیشتر از همه دقت مادرم قابل توجه بود، انگار او گمشده ای در فیلم دارد ...