شوشان ـ محمد شریفی :
۲۵شهریور ماه ۱۳۵۸ در حالی که تازه داشتم ۱۳ سالگی را پشت سر می گذاشتم ،به اتفاق پدرم امدیم اهواز، کمپلو منزل یکی از بستگان مهمانی رفتیم،کاری پیش امد که مرحوم پدرم و چند نفر دیگراز بستگان برای امر خیری می بایست به مسجدسلیمان می رفتند، من چون بد ماشین بودم وجاده پرپیچ خم مسجدسلیمان را قبلا تجربه کرده بودم،آنها را همراهی نکردم و در اهواز منزل عمویم ماندم، پدرم مبلغ قابل توجهی پول توی جیبم گذاشت، شهر شلوغ بود،کتابفروشی ها و دکه های مطبوعاتی غُلغُله بودند، صف روزنامه ها و نشریات گروهها و احزاب سیاسی از چند صدمتر تجاوز می کرد،تیراژ بعضی از نشریات سیاسی از مرز یک میلیون نسخه عبور می کرد، بعضی از روزنامه ها اقدام به چاپ دوم و سوم می کردند، توی هر کوی و برزنی چندین دختر و پسر با تشکیل تجمع های کوچکی بحث سیاسی می کردند، دانشگاهها شلوغ بودند و پر ازدحام و کانون اصلی گفتمان های سیاسی بودند، بیشتر مردم دارای موضع سیاسی و بر مواضع خود نیز ثابت قدم بودند،قد من بلند و کشیده بود، تیپ ظاهرم اندکی سن و سالم را بالاتر نشان می داد، توی هر محفلی چند دقیقه ای ایست کامل می کردم و بحث های آتشین و پر احساس طرفین را گوش می دادم،بعد یواشکی جیم می زدم و سراغ محفل بعدی می رفتم، خدایی خیلی چیزها و از جمله واژه های قلمبه ی سیاسی که به "ایسم" و "ایست" ختم می شدند را یاد گرفته بودم،مطالب مورد بحث را در ذهنم تکرار و حلاجی می کردم ، خودم هم ازجاسازی آنهمه دانسته و دانش جدید که همگی توی مغزم جا خوش کرده بودند، تعجب می کردم ، چندین روزی به همین منوال گذشت،به حساب خودم در زمره دانشمندان و سیاسیون استخواندار قرار می گرفتم،در روز آخر که فردایش باید به آبادی خودمان بر می گشتیم، دَم دَمای غروب بود که سر از کمپلو در آوردم،بوی کله پاچه یکباره به دماغم خورد،چنان مدهوش و بی اختیار شده بودم که داشتم از مرز کنترل خارج می شدم، بوی کباب و بریان و برنج چمپا و کله پاچه و مخلفاتی از این دست،اگر در فضا پخش بشود،به محض اولین استشمام، معده و روده ی بختیاری جماعت را بطور خودکار تا مرحله ی غش می کشاند، خلاصه به کمک حس بویایی، کله پزی را پیدا کردم، سالن بزرگی داشت و بسیار شیک و مرتب بود،یک جوان شوشتری موسوم به حسین آقا پشت دیگ بود ، سه جوان دیگر سرویس می دادند، یک پیرمرد شیک پوش جنتلمن کت و شلواری با قامتی کشیده و بلند، با کلاهی شاپو،و یک عصای مرصع که به دستگیره گاوصندوق آویزان بود، توجه ام را جلب کرده بود۔پیرمرد شیک پوش پشت دخل نشسته بود، با مشتری ها با ته لهجه ی دزفولی خوش و بش می کرد،تمام میزها پر بودند، یک صندلی خالی شد، مثل آدم های از قحطی برگشته با حول ولا نشستم ، گارسُن یک سینی استیل با کاسه، به همره دو تیکه نان سنگگ داغ، دوتا لیمو ترش سنگی آبدار معطر و قاشق و چنگال جلویم گذاشت،سفارشم را روی کاغذ یادداشت کرد، نان ها را در کاسه ریختم و با اب کله ترید(تلیت) کردم ، با ولع تمام شروع کردم به خوردن، یک بشقاب پاچه و بناگوش و چشم که سفارش داده بودم را بعد از تلیت با نصف نان سنگگ و یک شیردان و زبان که علاوه بر منوی قبلی به عنوان پشت بند سفارش داده بودم،را با یک کوکاکولای سرد تگری بالا کشیدم، صد رحمت به قحطی زده های سومالی و اتیوپی، معده ام که حسابی از مرز اشباع گذشته و تا نزدیکی های خرخره پر شده بودنفس کشیدن را برایم سخت کرده بود،پیرمرد از پشت دخل مرتب من را ورانداز می کرد، وقت حساب کردن ، دست به جیب شدم،که حساب کنم، پیرمرد پرسید، پسرم اهل کجایی؟اولش می خواستم جواب ندهم ، اما یک حس غریب از درون بهم نهیب زد که جوابش را صادقانه بدهم،گفتم بچه فلان جا هستم،بعدش پرسید پسر کی هستی؟اسم پدرم و هفت جدم را بهش گفتم، بدون آنکه کلامی بگوید،بدون تکیه به عصا بلند شد، یک صندلی خالی را کشید،با صندلی خودش جفت کرد و من را دعوت به نشستن کرد، هر کاری کردم پول کله را حساب نکرد،از حُسن اتفاق خیلی زود کله ها تمام شدند، حسین کرکره مغازه را به حالت نیمه افراشته پایین کشیدتا مشتری جدید وارد مغازه نشود،فریدون آواره، داش مشتی و بزن بهادر معروف وارد کله پزی شد، حسین دیگ خالی را نشانش داد،فریدوناواره غُرغُر کنان به شانس نداشته ی خودش لعنت فرستاد و با دلخوری از مغازه بیرون رفت،پیرمرد یک لیوان آب خنک بالا کشید و با تک صرفه ای کوتاه گلویش را صاف کرد و خطاب به من گفت: از لحظه ای که وارد کله پزی شدی؟نوعی آشوب در دلم بوجود آمد، چشمهایت مرا به یاد مرحوم خان عمویم انداخت،نوعی حس غریب در من قوت گرفت که شما باید نوه ی خان عمو باشی که دست بر قضا حدس و گمانم درست از آب درآمد۔من عموی پدرت هستم، در بهبوهه ی جنگ جهانی دوم پدرم فوت کرد،ما سه تا بچه ی قد و نیم قد بودیم که بزرگشان من بودم و تازه داشتم وارد ۹ سالگی می شدم، قحط سالی متاثر از جنگ جهانی از یک طرف و خشکسالی و بی بارانی هم قوز بالا قوز شده بود۔پدر رفت و ما هم ناتوان از کار زراعت در روی زمین بودیم ، مادرم ماه طاووس زن مغرور و آینده نگری بود،بدون آنکه کسی بفهمد شروع کرد به فروختن اسباب و اثاثیه،مادرم ماه طاووس چند روز مانده به آخر تابستان در یک روز گرم و آفتابی دستمان را گرفت و بدون آنکه به کسی چیزی بگوید، آبادی را ترک کردیم، در پناه یک قافله وارد هفتکل شدیم، چندمدتی در هفتکل ماندیم،تا قافله و کاروانی پیدا بشود با آنها به آبادان برویم، اونموقع ها کار تو آبادان زیاد بود،اینگلیسی ها چند تاسیسات نفتی دایر کرده بودند،خلاصه با الاغ و استر با قافله خودمان را به آبادان رسانیدیم، به آبادان که رسیدیم ، نزدیکی های بازار چشمم به یک گاری چهار چرخ افتاد که در وسط آن یک استوانه چوبی تعبیه شده بود و داخل استوانه یک بشکه فلزی سفید قرار داشت که به درب آن یک دسته چوبی متصل بود، داخل استوانه چیزهای مثل سنگ و کلوخ بلوری شکل ریخته شده بود و مرد صاحب گاری روی آنها نمک می پاشید و دسته بشکه را با سرعت روی استوانه چوبی می چرخانید و جار می زد،آهای بستنی داریم ، بیا بخور تا جگرت خنک بشه،۔۔۔ چند تا بچه دور گاری جمع شده بودند، صاحب گاری از درون بشکه با قاشق یه چیز سفید رنگی در می آورد و تو پیاله های کوچک می ریخت و دست بچه ها می داد و بچه ها با ولع تمام نوش جان می کردند، من و برادرهام دوپایمان را توی یک لنگ گیوه کردیم که ماهم بستنی میخوایم، مادرمان هم دلش به رحم آمد،سفارش چهار پیاله بستنی داد، قیمت هر پیاله بستنی ده شاهی بود،که روی هم رفته چهار پیاله بستنی ۲ریال می شدند،قاشق اولی را که توی بستنی زدم و توی دهانم گذاشتم، هم سرد بود و هم شیرین، نمی دانید چه کیفی می کردیم ، تمام خستگی از سر و کولمان پرید،به عشق خوردن بستنی های آبادان تمام دلتنگی های ابادی را از بادمان برد۔از روی کنجکاوی دستم را روی کلوخ های بلوری نمک زده ی داخل استوانه گذاشتم، دیدم خیلی سرد است، از صاحب گاری پرسیدم، اینها چی هستند؟ گفت: اینها یخ هستند، اینگلیسی ها آب را داخل قالب ها چوبی می ریزند، می فرستند داخل کارخانه به یخ تبدیل می شود،راسیتش توی ابادی خودمان، پاییز و زمستان به وفور برف می بارید، اما باورم نمی شد که آدمی بتواند توی تابستان بدون کمک آسمان یخ درست بکند آنهم به این محکمی و خنکی۔۔۔۔ خلاصه سرنوشت اینجوری رقم خورد، الان که سال ۱۳۵۸ است ، من و برادرهایم و ماه طاووس پنجاه سال است که دیگر پشت سرمان را نگاه نکردیم۔ دلیل این بی خبری هم این بود، که مادرم ماه طاووس می گفت: خاک بلواس دامنگیر است، شُرشُر آب رودخانه و چشمه سار ها، کوچه باغ ها و انارستان ها و نسیمی که صبحگاهان از کوه بادرنگان به طرف آبادی می وزد چنان طراوت و شادابی در روح و جان ادم ایجاد می کند، که آدمی نمی تواند از آن دل بکند، مادرم تمام زور و تلاشش را روی هم گذاشته بود که ما از آبادی برای همیشه دل بکنیم، مرحوم خان عمو شهر به شهر دیار به دیار برای پیدا کردن ما به جستجو می پرداخت، اما مادرم ماه طاووس جا خالی می داد و ما را پنهان می کرد، که مبادا با دیدن خان عمو دوباره هوایی بشویم و گذرمان دوباره به آبادی بیفتد و خاک دامنگیر بلواس زانوهایمان را سست بکند و بازهم برگردیم روی خط اول ،خلاصه ما در آبادان با مقدار پس اندازی که داشتیم ، یک خانه گلی دو اتاقه را کرایه کردیم، مقداری اسباب و لوازم منزل خریدیم، مادرمان در منزل نان تیری می پخت و من هم نانها را در بازار احمد آباد می فروختم،کم کم شروع کردم به دستفروشی،بعدها با یک مرد دزفولی آشنا شدم،که کُنتراتجی (پیمانکار) شرکت نفت ایران و اینگلیس بود،او ۱۲۰ تا الاغ داشت که از مسجدسلیمان نفت را در پیت های ۲۰لیتری(ظرفی فلزی مکعب شکل از پِلَیت) بار الاغ ها می کردند، جهت تصفیه به آبادان می آوردند تا آن را به بنزین و گازوئیل تبدیل کنند و با کشتی به خطوط جبهه های جنگ متفقین علیه آلمان هیتلری برسانند، کرایه ی هر الاغ ۲۰ ریال و دستمزد الاغ بان ۱۰ ریال بود، من یک مدت الاغ بان شدم، ۵ الاغ در اختیار من بود، ۲۰ پیت نفت از مسجدسلیمان تحویل می گرفتم بار پنج الاغ می کردم و آبادان تحویل اینگلیسی ها می دادم، آنها هم ۵۰ریال نقد دستمزد به من می دادند، کم کم کار و بارم ، خوب گرفت، پیمانکار دزفولی از من خوشش آمد، نوعی رابطه ی پدر و فرزندی بین ما بوجود آمد و دختر برادرش را به عقدم درآورد، معاشرت و محاورت زیاد با دزفولی ها باعث شد که با لهجه ی دزفولی تکلم پیدا کنیم، بعدها برای دوتا برادرم زن دزفولی گرفتم، خودم و برادرهایم جذب شرکت نفت شدیم، یک سال بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲،مشمول قانون "سالی سه ماه" شدیم ، یعنی در ازای هرسال سنوات خدمت معادل سه ماه حقوق می دادند ،و بدین سان از شرکت نفت اخراج شدیم، پول پاداش شرکت نفت را دادم و این مغازه کله پزی را خریدم وقتی دیدم خوب گرفت، در دو نقطه ی دیگر شهر اهواز برای اخوی ها هم ۲تا مغازه کله پزی برایشان دست و پا کردم ،که برای آنها هم خوب گرفت۔۔۔ بعدش نفس عمیقی کشید و گفت:
سرنوشت ما اینجوری رقم خورد، الان که سال ۱۳۵۸ است ، من و برادرهایم و ماه طاووس پنجاه سال است که پشت سرمان را نگاه نکردیم،از آبادی و زادگاهمان بلواس ( ابوالعباس) در این مدت مدید بی خبر ماندیم،بعدش درب گاوصندوق را باز کرد، یک گتجه منبت کاری کوچک را بیرون کشید و کاغذهایی با لوگوی شرکت نفت ایران و اینگلیس را نشانم داد که در قرارداد ان به نرخ هر الاغ ۲۰ریال و دستمزد هر الاغ بان ۱۰ ریال قید شده بود، کنند،یادم می آید چندین بار به مرحوم مادرمان اصرار می کردیم که برای یکباره هم که شده به بلواس برویم و عموهایمان را از بی خبری در بیاوریم، ماه طاووس سرسختانه گفت: رودخانه و جدول ها و چشمه سارهای بلواس که یادتان میاد، گفتیم بله ، اسم همه ی کانال ها و جدول های آب را برایش نام بردیم، پیرزن گفت: اسم یکی از چشمه های بلواس را نگفتین؟ گفتیم کدام ؟ گفت: چشمه تلخابی که آبش همیشه ی خدا گرم و تلخ است، را نگفتین؟گفتیم مامان حالا منظورت چیه ؟؟پیرزن گفت زمانی به آبادی بر می گردین که آب تلخابی شیرین شده باشد، بچه که بودیم دعا می کردیم آب تلخابی شیرین بشه۔۔۔ اما نه آب تلخابی شیرین می شد و نه لجبازی ماه طاووس به خط می رسید۔ پیرمرد بازهم دستمالش را از جیب کُتش در آورد و ۔۔۔۔ بعدش جنگ شد، دار و ندار را فروختند و به اصفهان رفتند و یکی شان آمریکا رفت و دوتای دیگر بدون آنکه سرزمین پدری را دیده باشند، آرام سر بر بالین خاک نهادند۔۔۔ کله پاچه خوردن زهر مار شد و آنچه ایست و ایست از محافل روشنفکری یاد گرفته بودم آنها هم پریدند و دیگر بر نگشتند۔۔۔۔۔