امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان ـ عارف عفراوی :
دی ماه سال 93 که بود برگه اعزامم را آورد و تحویلم داد، با چهره ای تلفیق شده از شادی و غم، شادی از این بابت که فرزند اولش بزرگ شده و در آستانه رفتن به سربازیست و غمش از این بابت که برای اولین بار قرار است جدایی طولانی مدت را ازهم تجربه کنیم.
18 ساله بودم با سری سرشار از غرور و آرزو های بلند پروازانه،که همین دیواری بلند ساخته بود که نتوانم نگرانی های پدرم را به خوبی درک کنم، حس میکردم اما درک نمیکردم. با صدایی مثلا مردانه گفتم نگران چی هستی بابای من؟ من که دیگه بچه نیستم.... اما او مانند همیشه با چهره ای خندان و باآرامش تمام گفت اقتضای سنت هست پسرم، پدر بشی متوجه میشی چه میگویم.
تاریخ اعزامم فرا رسید، راننده اتوبوس با صدای بلند فریاد میزد سربازان اعزامی به سیرجان سریعتر سوار بشن ، هرچه لحظه خداحافظی نزدیک تر میشد ، چهره پدرم بی قرار تر و آشفته تر میشد، تا آنکه از دور دیدم مادرم در گوشش نکته ای گفت که تقریبا حال پدرم را بهتر کرد.
قبل از اینکه سوار اتوبوس بشوم با مادر، پدر و تنها داداش کوچکم خداحافظی و مانند همیشه روبوسی کردم، اما دستان پدرم ، آن لحن صحبت هایش، آن نحوه نگاه هایش، متفاوت تر از همیشه بود آنقدری متفاوت که ترسی درونم انداخت که مبادا این آخرین دیدار با او باشد.
سوار اتوبوس شدم از پشت شیشه اتوبوس با چهره ای مثلا قوی و شاد، دستی به نشانه خداحافظی تکان دادم، و اهواز را به مقصد پادگان نیروی دریایی ارتش واقع در استان کرمان ترک کردم.
در طول مسیر نگرانی و ترس که ناشی از لحظه خداحافظی با پدرم بهم منقل شده بود ، تمامی آن غرور و آن آرزوهای بلند پروازانه را مانند دانه گندمی در آسیاب خورد کرده بود.
به مقصد رسیدم وارد پادگان شدم پس از یک هفته موفق شدم با خانوادم تماس بگیرم ، شماره او را گرفتم پس از تعدادی بوق زدن گوشی را برداشت... گفتم سلام بابا ، با صدای پراز بغض گفت سلام جان بابا.....
مدتی باهم صحبت کردیم جویای احوال هم شدیم در حین صحبت کردن کسالتی در صدایش مرا متوجه خود کرد، بلافاصله با نگرانی تمام پرسیدم خوبی بابا ، گفت بله جان بابا خوبم ، مقداری سرما خوردم.
روزها و ماه ها از خدمتم گذشت با آن سختی سربازی با آن سختی غربت و دوری از دیار و خانواده.
در طول این مدت تماس های مستمری با خانوادم داشتم ، اما مانند همیشه پدرم همه تماس ها را ابتدا خودش پاسخ نمیداد، بلکه رفته رفته تمامی تماس ها را مادرم پاسخ ها را میداد.
نگرانی هایم بیشتر شد، هرچه میپرسیدم بابا کجاست چرا او با من صحبت نمیکند، با شگرد های مختلفی مرا قانع میکردند،که بابا دستش بند است بعداً تماس بگیر.
اما هرچه میگذشت آن ترسی که لحظه خداحافظی به جانم انداخته بود آتش درونم را شعله ورتر میکرد از آن ور هم به دلیل حساسیت محل خدمتم به سختی با مرخصی سربازان موافقت میشد.
به هر شکل ممکن با رایزنی های متعدد توانستم از ناخدا سوم ( همان سرگرد است) جناب علی پور مرخصی چند روزه بگیرم، بلافاصله بلیط را تهیه و سیرجان را به مقصد کرمان و سپس اهواز ترک کردم.
به اهواز رسیدم، سراسیمه از ترمینال ماشینی تا منزل کرایه کردم با اضطراب و بیقراری زنگ خانه را زدم ، داداش کوچیک ترم درب را باز کرد بغلش کردم، بوی پدرم را میداد....
وارد خانه شدم کسی نبود ، پرسیدم داداش بابایی ، مامانیی کو؟؟ گفت بابا حالش خوب نبود با مامان و عمو رفتن بیمارستان، کم کم داشتم به تصوارتی که در ذهنم ترسیم کرده بودم میرسیدم.
بلافاصله با مادرم تماس گرفتم ، با تعجب جواب داد مگر اهوازی مامان؟ گفتم بله ... بغضش ترکید و گفت خوب شد آمدی پدرت دائم سراغت را میگرفت... دیگر توان استقامت نداشتم بغض منم ترکید، آدرس بیمارستان را پرسیدم و رفتم.
به بیمارستان رسیدم وارد بخش کلیوی شدم ، با صحنه ای مواجه شدم که آن را با الهام از آن ترس لحظه خداحافظی در ذهنم ترسیم کرده بود.
بخش کلیوی اتاقی داشت با عنوان اتاق احیاء، پدرم را روی آن تخت دیدم ، پرستاران مانع ورودم به اتاق میشدند با کلی اسرار وارد شدم ، پس از ماه ها چشمم به چشمش افتاد، توان تکان خوردن نداشت ، تنها اشک هایش بر صورتش جاری میشد، با پلک زدن میخواست بهم بگویید خوش آمدی جان بابا... اما افسوس که من دیر رسیده بودم.
پدر از بیماری نارسایی کلیه رنج میبرد، در آن مدتی که پاسخگوی تماس هایم نبود دیالیز و عمل پیوند کلیه را انجام داده بود که متاسفانه کلیه پس زده و باعث ایجاد عفونت گسترده در بدنش شده بود و در پایان نیز پزشکان جوابش کرده بودند.
ظهر جمعه بود 31 مرداد 94 راس ساعت 12 تاریخ غروب پدر....