شوشان ـ مجتبی حلالی :
در وصف پدر همین بس که اگر امروز نان و نوایی دارد و فرزندانش در آرامش و رفاه قرار دارند، جوانی داده، مو سپید ساخته و مرارت ها کشیده. اگر اوضاعش معمولی و گاهی سخت است، اما رنج ها کشیده تا دست کم نانی حلال بر روی سفره بگذارد و همین بس که بعدها بگویند که حقا سر سفره پدرت بزرگ شده ای.
اول: اگرچه امروز نامم مجتباس، اما بهنگام تولد قرار بود افشین صدایم کنند. قطعی شده بود، به انتخاب مادرم. پدر مخالفت کرد چراکه شب میلاد امام حسن مجتبی (ع) بود و مجتبی شد نامم. و الحق که دوستش دارم. در معنای نام مجتبی می گویند انتخاب شده و برگزیده.
دوم: من نوجوانی و جوانی ام را بمانند برادران دو قلو و تک خواهرم که آرام و سر به زیر بودند، سپری نکردم، من اما فرزند خوب و آرامی نبودم.
سوم: پدرم بسیار مرد آرام و ساده و بی حاشیه ایست، علاقه مند به فوتبال و استقلالی متعصب. اگرچه سالهاست دوریم و بالای 1000 کیلومتر فاصله داریم. اما امکان ندارد قبل از هر بازی تیم محبوب مان گفتگو و تحلیل نکنیم. بویژه دربی ها. اگر اوضاع و نتیجه بر وفق مراد نباشد، پدر با همراهی مادر حسابی دلداری ام می دهند با این جمله ( میلیاردی در جیب آنها و حرص و عصبانیت برای تو؟)
چهارم: من فرزند خوبی برایش نبودم، اما یادم هست زمانیکه عزم خدمت سربازی کرده بودم و رهسپار شیراز می شدم، تا آخرین لحظه بهمراه مادرم ایستادند و اتوبوس را تماشا کردند، دست تکان می دادند، من بغض داشتم، اشک در چشمانم هم آمده بود. دی ماه بود و هوا سرد. فردایش که رسیدم و تماس گرفتم، مادرم تعریف کرد، بابا تا صبح بیدار بود و گریه کرد. برای من؟ برای منی که واقعا جز دردسر نبودم برای خانواده. ای کاش بعدها برایم می گفتند، ای کاش برای منی که دایما آرامششان را برهم می زدم اشک نمی ریختند.
پنجم: برای کاری که علاقه ام بود، نیاز به 12 میلیون تومان پول داشتم، سال 1385. پس از اتمام سربازی. رضایت نداشتند. پدرم بیشتر هشدار میداد که مبادا بر باد رود. اما من به هر ترتیب با چشمانی کور و با بد رفتاری ها پول را گرفتم و اتفاقا بربادش دادم. بخش زیادی از پول مربوط به بازنشستگی اش بود. و من بر بادش دادم.
ششم: بیکار بودم. 12 میلیون باخته بودم. عصبی و ناراحت بودم. اما آنچه که ناراحت ترم می کرد، دلداری های پدرم بود. رفت که رفت، فدای سرت. او خم به ابرو هم نیاورد. یادم هست آن روزها یکی از برادرانم در پردیس اهواز خانه ای خرید به ارزش 6 میلیون و 800 هزار و کمتر از دو سال بعد 50 میلیون فروخت. من اینچنین کردم و پول دو خانه در پردیس را برباد دادم و پدرم همچنان کنارم بود و دلداری ام می داد.
هفتم: پدرم مداح خوبی هم هست. قرآن و دعا را دقیق و صحیح و حزین می خواند. گاها لابلای خواندن دعا نفسش هم می گرفت. نمازش راس کار است. معتقد بود و هست و حرام و حلال می کند. مادربزرگ مادری ام همیشه می گفت: هادی برگ قرآن است. ولخرج نیست، اهل بریز و بپاش بی حساب کتاب هم نبود، ولیکن هرکدام از پسران میهمانش می شدند و سایر بستگان خانه اش می روند، همه چیز فراهم است. از 3 وعده غذای مفصل تا پذیرایی مطلوب و در خور شان.
هشتم: پدرم اکنون ماهور من را در آغوش می کشد. ماهوری صدایش می کند. با صبر خاص بازیگوشی و شیطنت نوه اش را خنده کنان دنبال می کند. ماهور او را هادی بابا صدا می زند. شاید بارزترین ویژگی پدر همین صبوری و آرامش قابل توجه ش است. او بواقع صبور و آرام و ساده زیست است. الگوی من در صبر پیشه کردن نیز پدرم بوده و هست.
نهم: بالاترین نعمت الهی بی شک پدر و مادرند. همواره پشتیبان و حامی فرزندان. در بدترین روزها همیشه هستند، در روزهای خوب نیز حاضرند. دست بوس و قدردانتان خواهم بود.
دهم: میلاد امام علی(ع) و روز پدر گرامی باد.