امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان ـ عارف عفراوی :
مدت ها بود به دلیل مشغله کاری فراوان فرصت نشده بود همدیگر را ملاقات کنیم او درگیر مسئولیت های سنگین خود بود و من هم مشغول کار های روز مره خود؛ باوجود اختلاف سنی بالا، ارتباط بسیار صمیمی و دوستانه ای داشتیم بطوری که حتی بعضی از مسائل زندگی شخصی خود را باهم در میان می گذاشتیم.پس از مدت ها شبی بعد از اذان مغرب تلفن همراهم زنگ خورد اسمش را روی صفحه دیدم با لبخندی به خانواده گفتم ابوعلاء تماس گرفت.
جوابش را دادم گفت و گوی صمیمی و گرمی داشتیم و البته طعنه هایی هم بابت غیبتم در این مدت به من زد.پس از کمی گپ زدن گفت:«یکی از بستگان به رحمت خدا رفته اگر وقت داری بیا دنبالم که باهم به مراسم برویم» من هم که دلتنگ ملاقاتش بودم با دید منت قبول کرده و پس از آماده شدن به سمت منزلش حرکت کردم.خیلی دلم برایش تنگ شده بود، برای حرف هایش ، صدایش ، تعاریفش از واقیع ، نصیحت هایش ، و...رسیدم، مانند همیشه منظم و راس ساعت مقرر درب منزلش ایستاده بود؛ با آن لباس های زیبا ، آراسته و خوش بو، پیاده شدم سلام کردم و دستش را بوسیدم.به سمت محل مراسم حرکت کردیم، مشتاق صحبت های در مسیرش بودم، صحبت هایش را آغاز کرد با آن لطافت، کل مسیر را با جان و دل به سخنانش گوش می دادم، بطوری که نفهمیدم چگونه به محل مراسم رسیدیم.
ماشین را پارک کرده ، پیاده و وارد مسجد شدیم؛گویا خبر داشتند شیخ حسن ابوعلاء عفراوی قرار است بیاید، از دور هیاهو ای به پا شد که فلانی آمد ، چای و قهوه را آماده کنید، بزرگان مراسم و میزبانان به استقبال آمدند، شعرای حاضر آمدند،جوان ها نیز به نشانه استقبال یزله می کردند؛استقبال گرمی صورت گرفت، در این حین شاعر جوانی شعری را در مدح ایشان خواند،در همان ابتدا ابوعلاء جوان را فراخواند و با مهربانی تمام از او خواست که محتوای شعرش را عوض کند.
من پشت سر او ایستاده بودم، با اینگونه استقبال ها نا آشنا نبودم، اما نحوه برخورد او با آن شاعر جوان برایم بسیار تازگی و درس جدیدی را در پی داشت.
وارد مسجد شدیم، گوشه ای از انتهای مسجد را برای نشستن انتخاب و به سمت آن حرکت کرد، بزرگان مراسم به شدت مخالفت کردند و او را علیرغم میل باطنی اش به صدر مجلس هدایت کردند.این دومین درسی بود که از یک شب در کنار او بودن فرا گرفتم.پس از گذشت مدتی مراسم را ترک کردیم.سوار ماشین شدیم.شب های زمستان طولانی اند،اول شب بود، حدودا ساعت 9.
با آن صمیمت همیشگی از او خواستم امشب را شام مهمان من بیرون باشیم.با اندکی تامل گفت«عیبی ندارد جریمه غیبتت در این مدت، برویم».وارد محل غذا خوری شدیم ،منو رو آوردن سفارشش را ثبت نکرد!گفتم عمو جان منتظر کسی هستید؟؟گفت«خیر،نمیدانم ام علاء(همسرش) شام خورده است یا نه،تا قبل از آنکه مطمئن شوم نمی توانم ثبت سفارش کنم».سپس با ام علاء تماس گرفت،با لحنی سرشار از محبت با او صحبت میکرد و در نهایت پرسید: شام خوردی خانم؟حیرت آور بود،مرزهای معنی مردانگی برایم جا به جا شد.مگر می شود!
خیلی برایم جالب بود؛این سومین و مهم ترین درسی بود که آن شب از مکتب ایشان فراگرفتم.پس از شام ، درب منزلش رساندمش.خداحافظی کردیم، دریغ از آنکه بدانم این آخرین بار است که می بینمش...
مرحوم شیخ حسن ابوعلاء عفراوی بازنشسته فرهنگی، یکی از شیوخ مطرح قبیله بنی طرف و استان خوزستان میباشد که مردم استان از او بعوان یک مکتب و مصلح اجتماعی یاد میکنند.
وی در سن 56 سالگی در تاریخ 21 بهمن سال 1402 دار فانی را وداع گفت.