شوشان ـ غلامرضا جعفری :
ایران بانو بود؛ ماند،ایستاد. خسته بود اما ایستاد؛ به صورتش چنگ کشیدن؛ پاهاش رو زدن ولی چلاق نشد؛ زدن وسط چشماش اما از عمق سیاه چشم ایران بانو صدتا خورشید درومد و سایه ها بدجور عقب نشستن!
تو دل بازار تن خسته اش رو مچاله کردن؛ بردنش تو ون تا دل کوچیکش بلرزه و پر بکشه؛ اما ایران بانو ایستاد و وسط میدون داد زد های مردم؛سلام!
خواستن تو یه لحظه تنش رو بچلونن تا خون به قلبش نرسه؛ شایدم مخچه اش بره! اما هر ستاره تو آسمون؛ زمین وطن شد ث یه قلب تازه، واسه ایران بانو،:یه قلب ناز و مهربون؛ کلی ستاره پر شده خون.
تو کوه و کمر، وسط جنگل؛ لب ساحل و وقت رسیدن طوفان، میخواستن تکه تکه تنش رو یه جاهای ناجور و دور بفرستن؛ همه سلولای آب اما یه هو؛ یه مرتبه از صدای بانو پرشد.
مرغای ماهیخوار هر تکه بریده رو ؛ هر جا که سیاهی و کبودی بود! تا گم نشده وسط ابرا نهادن! ایران بانو که رسید دست موج ؛ آقای طوفان یه دیوار وسط دریا کشید.
وسط طوفان همه وطن جمع شد و حتی طوفان آروم ش ایران بانو از لای ابرها به زمین، گفت سلام، از تن خونه اجدادی کمی خنده شنید؛ همه بچه ها رو سلام گفت و سپرد: خسته نباشی دلاور!
تمام شد، خطر پی خودش کشید: ایران بانو وسط بوسه های مردم، از تمام کوچه ها عبور کرد و در بزرگ خونه مون تو وطن باز شد.
ایران دست مسعود رو گرفت و گفت مسعودشون باش؛ اینا خواهر برادرای تو و بچه های دیگر منند؛ حتی جلیلی.