شوشان ـ مهری کیانوش راد :
شمس گفت : "میان باش و تنها .
در نظرِ آفتاب باش ، تا از کودکی و خامی بیرون آیی و چون غوره ، ترشی تو به شیرینی مبدل شود."
(ش ۲۳۲)
گفتم : آفتاب را ؟!
در فصل زمهریر که غوره ها شیرین نشده ، از سرما می میرند ، دیدن آفتاب نعمتی فراسوی باور است ، اما ناامید ی نیست.
در شهر سرمازده اگر آفتابی جرات تلالو داشته باشد ، ابرهای سیاه رویش را می پوشانند ، آفتاب روشنایی دارد و نادیده ها را مکشوف می کند ، زشت رویان را طاقت دیده شدن نیست .
کجا زیباروحی که خود بتابد ، با نور خود ، هزار خورشید را زنده کند .
سرما که سخت شد ، باید پوستین پوشید ، در جامه ی زمخت پنهان شد. پشت پرده که مخفی شدی ، کس نمی داند دیو هستی یا فرشته.
شمس گفت :
"خداوند تو را قَدَری می خواند ، تو چرا خود را جبری می خوانی ؟
زیرا اقتضای امر و نهی و ..ارسال رسل مقتضای قَدَر ( اختیار) است ...(ش ۱۸۰)"
گفتم : چون جبر پیشه شود ، در دل روزنه ای ایجاد می شود ، که مرا گناهی نیست، تا دل به آن قرار گیرد و از ملامت نفس دور شود ، و گرنه قبول یا رد هر اندیشه و اعتقادی خود ، دلیل اختیار است.
شمس گفت : " هر فسادی در عالم افتاد ، از این افتاد ، که :
- یکی ، یکی را معتقد شد ، به تقلید
یا منکر شد به تقلید... (ش ۱۹۰) "
گفتم: رهایی از دام تقلید ، تعقل می خواهد و شجاعت .
اگر عقل پیشه شود ، درست و غلط شناخته شود . و شجاعت ، قوی دل بودن است ، تا از بند عادات خود رها شویم .
عادت شمشیر دولبه ای است ، گاه رنج آلام را بر انسان آسان و گاه سنگ راه می شود و از تجربه های تازه دور می کند. رهایی از بند عادات و تقلید کاری است ، که اگر تحقق یابد ، خود راه و مقصد است.
شمس گفت : "جهد کن ، تا قرارگاهی در دل حاصل کنی !...) ۲۰۶)"
گفتم : قرار بی قراری انسان را، خاطری آسوده باید.
تا جستجوی خاطر آسوده باید از خود گذشت و دوباره خود را یافت.
گاه از خود که گذشتی ، خودی نمی ماند تا جستجویش کنی.
شمس گفت : "ذره ای از "چرک اندرون "
آن کند که "چرک بیرون" نکند." (ش ۲۱۱)
گفتم : چرک بیرون آن چنان عالم را گرفته است که نیازی به چرک اندرون نیست.
بی محابا چرک بیرون و درون را آشکار و شادمانه بر طبل رسوایی خویش کوبیده می شود.
انگار که هیچ بازدارنده ای نیست ، نه از درون نه از برون.
شمس گفت : " شناخت این قوم ، مشکل تر از شناخت حق (خداوند ) است ، آن را به استدلال
توان دانستن ...اما آن قوم که ایشان را، همچو خود می بینی ...ایشان را معنی دیگر است ، دور از تصور تو و اندیشه ی تو." ( ش ۲۲۵)
گفتم : چون بر حقیقت پرده افتد ، شناخت دیگر می شود ، خدا باشد یا مردم.
شناخت مردم دشوار تر است ، چون می توانند گرگ باشند یا بره و نفاق مکری است که برای پنهان کردن خود پیشه می کنند.
دشواری شناخت مردم ، از نفاق شروع و به نفاق ختم می شود .
کافر را بر منافق برتری است ، کافر آن است که می نماید و منافق آن نیست که می بینی..
شمس گفت :
" زن را همان به که پس دوک نشیند ، در کنج خانه ،
مشغول ، با آن کس که تیمار او کند." (ش ۲۴۳)
گفتم : زن را همان به که علم بیاموزد و تقوا پیشه کند ، که خدایش او را در کرامت و حیات طیبه با مرد یکسان دانسته است.
زن همان به که آزاده ای باشد ، در کنار آزاد مردی .
شمس گفت :
"با خلق اندک اندک بیگانه شو !.." (ش ۲۲۶)
گفتم : خلق با خود نیز بیگانه اند . نشان دوستی لطف است . گاه مردم بر خود دشنه می کوبند و شادمانه به شادی می نشینند.
شمس گفت : "هفت آسمان و زمین همه در رقص آیند ، آن ساعت که صادقی در رقص آید." ( ش ۲۵۳)
گفتم : اگر صادقی یافت شود ، هفت آسمان و زمین ، و آن چه اندر وهم ناید ، اگر به رقص آید ، جای شگفتی نیست.
شمس گفت : "گفتن جان کندن .
و شنیدن جان پروردن. " (۲۹۰ش )
گفتم : سخن گفتن آسان شده است ، جان آن کس که گوش دارد ، به گلوگاه رسیده است ، از سخنانی که گفته می شود و ارزنی فایده ندارد.
آن سخن که جان را فربه کند ، اندک است ، چون گوهری به جستجویش جان باید نهاد.
____________________________________
ذکر چند نکته
۱- انتخاب گزینه ها از کتاب خط سوم ، ناصرالدین صاحب الزمانی ، چاپخانه ساحل ، ۱۳۵۱ می باشد.
۲- نام یادداشت برگرفته از ش ۲۳۲ می باشد، به شرح زیر:
" زاهدی بود ، در کوه .او کوهی بود ، آدمی نبود.
]اگر] آدمی بودی ، میان آدمیان بودی - که فهم دارند ، وهم دارند ، و قابل معرفت خدا اند.
در کوه چه می کرد؟
آدمی را ، با سنگ چه کار؟
میان باش و تنها!...
نهی است از آن که به کوه ، منقطع شوند و از میان مردم ، بیرون آیند، و خود را ..خلق ، انگشت نمای کنند...."