شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۱۱۸۴۳
تاریخ انتشار: ۰۶ آبان ۱۴۰۳ - ۰۹:۴۸
شوشان ـ دلنوشته ای به قلم محمد شریفی :

قسمت اول (خوشه چینی)

آسمان آبادی پر از ستاره بود، نجف می گفت: نور ستاره ها الکی است، ستاره ها همه مُرده اند، تو صدای کَرکیت خاله ستاره را بر تَندار قالی می شنوی؟ نه؟ نمی شنوی؟خاله ستاره خوابش بُرد و از شدت خستگیِ روزگار، بیدار نشد که نشد!!! بالای گورش،یک متر علف سبز شده است.کاید باران،پدر اسماعیل، یادت هست؟ وقتی کا فتح الله و کا علی باز، کنارش می نشستند،کِیفَش کوک می شد و می گفت: سید حیدر راخبر کنید، دو کلام شاهنامه بخواند! سالهاست که باد، ابرها را بُرده است،بارانی نبارید و کاید باران از غصه ی بی بارانی، سر بر بالین خاک خشک و بی رمق نهاد و رفت!سالهاست حرف های نجف، گوش هایم را می خراشد و می تراشد.ذهن آشفته ام هنوز که هنوز است، آخرین حرف های نجف را با صور اسرافیل باز تکرار می کند!! برای همین است که دل بی قرارم مثل سیر و سرکه،برای نجف می جوشد! نجف مُرده است، اما برای من از هزاران مرده ی متحرک و بی درد، زنده تر است۔.. درست یادم می آید،روزی که نجف را آساره زد(سکته کرد)، ۱۰ سالش بود،و من کودکی ۹ ساله بودم(اردیبهشت ۱۳۵۴)،به تعبیر حافظ؛ "داس مَه نو" را برداشتم،تا به عنوان نو برزگر،خوشه های طلایی گندم را از ساقه ها ساقط بکنم، میرِمات(سردسته ی دروگران) بود، برای تشویق نوبرزیرها (برزگران تازه کار)اشعار برزگری می خواند، تا شدت تابش بی امان خورشید و  گرمای جانکی گرمسیر (باغملک)را تلطیف و تحمل پذیر نماید و آثار خستگی را از تن و جان دروگران بزداید! اَفتَو مُل به کَمر(گرمای سوزان) تن تبدار ، لاغر و استخوانی نجف را،از نفس انداخته بود.به قولِ سیمین[دانشور] :دروگران، شلخته درو می کردند، تا سهم نجف ِ خوشه چین بیشتر بشود! اما نجف از نای و تاب و توان افتاده بود! میرِمات در حالی که پیشتازی می کرد، چشمش به کودک خوشه چین (نجف) افتاد که مثل زردنبو (عارضه ی سوءتغذیه)زرد شده بود، داس را روی بافه ها گذاشت، نجف را زیر کَپَر (سایه بان) بُرد، کاسه را از آب مَشک پر کرد، به سر و صورتش آب پاشید، یک پیاله دوغ ، یک سر پیاز ، دو دسته نانِ نازک تیری(فتیر) توی سفره ی چیت قلمکار گذاشت، به نجف گفت که بیاید سر سفره و نوش جان کند! خیلی ملایم و مهربانانه به نجف گفت:حاجت به  خوشه چینی نیست،۱۵ کَیل (پیمانه) معادل یک گونی گندم به عنوان شِکَرتَه (اختصاص سهمی معین از محصول به نیازمندان)برایتان در نظر گرفته ایم!
نجف آخرین لبخند رضایت را زد، اما
میرِمات با آنکه دلش از سلامت نجف قرص نبود،به گندمزار برگشت، از شدت و حدت خشم فروخورده، تند تند داس را بر ساقه های گندم می کشید و بافه روی بافه می گذاشت ، پَر کِلُوری ها (برزگران زَمَند و خسته) از رقابت افتاده بودند و هر کدام در گَوَه (در جا زدن) به کُندی داس می کشیدند،من هم جزو پرکلوری هایی بودم که از شدت گرما مات شده بودم!میرمات یکباره سرود برزگری را با سوز و گدازی جانسوز فریاد زد. همه مان یکباره به خود آمدیم، وقتی که اینگونه واگویه های ایلی را سرداد:

*"یکینه ایخاستوم که بیدادَ بِخُونهِ*
*وُرکِشه خار ز دلُم، گُل بِجاش بِشُونهِ"*
یعنی: تمام آرزویم اینه که یکی پیدا بشود اشعار پرسوز و گداز برزگری (بیداد) را چنان فریاد بزند که به گوش هفت آسمان برساند، و این فریاد است که می تواند، زخم های ناسور شده و رسوب کرده و تلنبار شده ی دلم را التیام بدهد،خارها را بیرون بکشاند و بجای آن گُل بنشاند ۔۔۔
همزمان  با بیداخوانی میرِمات،صدای نی لبک نجف با غمی حزن انگیز، درست مثل آخرین آواز قو،از داخل کپر به غُرش درآمد، میرِمات از شدت خشم، داس را بر زمین کوبید!گفت این آخرین آواز قو است! خودتان را به نجف برسانید، نی لبک نجف خاموش شد و ما بدنبال میرِمات به طرف کپر حرکت کردیم، سفره پهن بود، پیاز با مشت نجف لهیده شده بود، نجف یک لقمه نان و یک قاچ پیاز خورده بود، مابقی دست نخورده روی سفره پهن شده باقی ماندند،به عبارتی، سفره با زبان بی زبانی ما را حالی می کرد؛که نجف فقط یک لقمه برداشت تا بتواند آخرین توان و  فریادش را در نی لبک بدمد! نجف، دیگر نفس نمی زد! نجف در  آرامش ابدی به خواب عمیقی فرو رفته بود! خوابی که در دنیا هرگز تجربه نکرده بود!وقتی نجف را بر چارچوب (برانکارد) گذاشتند، پای علی یار روی نی لبک رفت، نی لبک شکست...من لبک شکسته را برداشتم! این تنها یادگار نجف است، که همچنان روی میزِ کارم مانده است! نی لبک بعد از گذشت آنهمه سال همچنان بوی پیاز می دهد، آخرین لقمه ی نان و پیازی که به نجف قوت بخشید تا آخرین آواز را بدمد۔

نی لبک شکسته ی نجف سالهاست که هیچ کس درآن ندمیده است!  یادم نبود که خاله ستاره، کاید باران و سید حیدر شاهنامه خوان هم مُرده اند.کاش ابرها را باد با خود نبرد!کاش بارانی ببارد۔۔۔  من در این سکوت نمیه شب پاییزی (سوم آبان ۱۴۰۳)مادرم را بیدار کردم که برایم لالایی بخواند، از میرِمات (پدرم) خواهش کردم که برزگری بخواند، از نجف خواستم که باز هم در نی لبک بدمد!!! اما هر سه نفرشان خسته بودند! و هرگز بیدار نشدند۔.! و من ، تمام دوران کودکیم در باغ های اناری بِلَواس (ابوالعباس)، همچنان خاطره باران است! چه خاطره ها که ندارم،برای همین است که دلم انار می خواهد. انارستان هایی که دیگر از شکوه افتادند!!
دلم پاییز، باران، و خیلی چیزها که فقط در یاد من هست ودیگر نیست می خواهد.؟!

محمد شریفی
سوم آبان ۱۴۰۳
اهواز
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار