شوشان ـ محمد شریفی :
روزی روزگاری، جوانی موسوم به شیرخدا، از دیار باغها و رودها، سرزمینی که آب شیرین در رگهای خاکش جاری بود و تاکستانهای انگور و باغستانهای انار از برکت آن جان میگرفتند،گذرش به روستایی افتاد که از نعمت آب چندان بهره نداشت؛ کشاورزیاش دیم بود و امیدش به باران، اما در عوض، دستان مردمانش از پود و تار، فرشِ خیال میبافت و از چوبهای خام، هنر میتراشید و خاک را به کیمیا بدل میکرد.
شیرخدا، در همان گذر، چشمش به دختری افتاد بلندبالا و نیکوخرام، که قامتش چون سرو بود و نگاهش چون نسیم، و دل از جوان ربود؛ دختری به نام شاهپسند.
چندی نگذشت که کار به خواستگاری کشید. شیرخدا، خانواده و جمعی از ریشسفیدان را برگرفت و رهسپار دیار شاهپسند شد. در میان همراهان، کدخدای ده نیز بود؛ مردی زبانآور، اما گهگاه دچار لغزشِ کلام و سادهدلی در گفتار.
کدخدا، هنوز جرعهای از چای نخست نچشیده بود که به مدح و ثنای وفورِ آب در دیار خود پرداخت؛ از صفای رود گفت و از نعمت باغهای سیراب، از درختان انار که مهرماه، دانهدانه از پرآبی میترکند. و بیمحابا افزود:
«اگر دختر نازنینتان را به این جوان بدهید، در سایهسار همان رودخانه، آب گوارا خواهد نوشید و دستش به نعمت گشوده خواهد بود.»
پدر دختر، مردی باوقار و اهل هنر، سخنی شنید که دلش را گزید. نه از آن رو که به آب کینهای داشت،که آب، مایهی حیات است، بلکه از آن جهت که نعمت ظاهری را به رخ اهل هنر کشیدن، دور از انصاف بود.
در لحظهای ناب و بهبداهه گفت:
«اَر به آو بید، بچه بَق چنده گا بید؟»
یعنی اگر آب اینهمه کارساز بود، بچهی قورباغه باید به اندازهی گاو میشد!
سپس دست یکی از همراهان داماد، حاجاکبر نام، را گرفت و به اتاقی برد که در آن، دار قالی برافراشته بود و فرشی ابریشمی، با هزاران نقش خیالانگیز، از زیر دستان دخترش میگذشت و رنگها در آن چون ققنوس، در پرواز بودند.
گفت:
«حاجاکبر، هنر دختر من این است. ما با صبر و سوزن، با کرکیت و نخ، جهان را میبافیم. رودخانهتان گوارا، اما ما قالیمان را به آب نمیفروشیم.»
و چنین شد که خواستگاریای که با هیاهوی آب آغاز شده بود، در سکوتِ تار و پود پایان یافت.
از آن پس، هر گاه کسی نعمت ظاهریاش را به رخ کشد، پیران ده به کنایه گویند:
«اَر به آو بید، بچه بَق چنده گاو بید؟»
این حکایت به نظرتان آشنا نیست۔۔۔؟