شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۱۲۶۱۹
تاریخ انتشار: ۰۲ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۵:۱۴
شوشان ـ مهری کیانوش راد :

اسکلتی که بر تنش لباسی بود ، دستانش رادر دودمپایی  قرار داده بود و چهار دست و پا از پله ها پایین  آمد ، خودش را به نیمکت حیاط رساند و روبروی باغچه نشست ، معلوم نبود چشم هایش کجا را نگاه می کند.
در صورت او  نه اثری از خشم بود ، نه شادی .
نه رضایت بود ، نه اعتراض .
زنده است ؟
مرده است ؟
الان که از پله ها با زحمت و چهار دست و پا پایین آمده بود!
زنی که اسکلتی نبود ، هنوز  تجربه نکرده بود ،  گاه زنده هستی و چون مردگان زندگی می کنی.
مردی اسکلتی که برص داشت ، پشت به باغچه نشسته بود ، انگار سبزی و حیات را به سخره گرفته
باشد، سبزی باغچه دهن کجی به خشکی زندگی او بود.
ساکت ساکت گره ای را می خواست باز کند ، یا ببندد ، که موفق نمی شد ، شاید اگر گره باز می شد ، دوباره می بست تا دوباره باز کند.
روزهای بلند و تنبل را باید به شب می رساند.
دو زن که اسکلتی نبودند ، از کنارش گذشتند ، انگار عجله ای در رفتن داشتند ، نیم نگاهی انداختند و گذشتند .
برص که واگیر ندارد!

زنانی که اسکلتی نبودند،  نزدیک پله ها رسیدند. معلوم نبود ، چرا ، اما زنان و مردان اسکلتی دور آنان جمع شده بودند.
زنی گفت :
برای ما خوردنی آورده اید؟
زنی که اسکلتی نبود ، گفت :  آورده ایم.
زن اسکلتی گفت : به ما که اندکی برای خوردن می دهند و گاه نمی دهند.
مرد اسکلتی که لباس مرتبی بر تن داشت ، نزدیک یکی از زنانی که اسکلتی نبود ، رسید.
دور گردن مرد ، کلیدی با مهره ، مانند گردن بند بلندی آویزان بود .
یکی از زنانی که اسکلتی نبود ، با خود فکر کرد :
این کلید چه دری را باز می کند ؟
آیا در گذشته دری را باز می کرده ، که امروز مرد از آن دور شده و اینجا ساکن شده است.
آیا کلیدِ گردنبند به یاد مرد می آورد ، که روزی خانه ای داشته  و  انسان گونه  مالکیت را تجربه است ؟
شاید صدایش را بلند می کرده ، تا آمرانه همسر و فرزندانش را به کار بگیرد ، اما الان فقط کلید برای او  یادآور اقتداری در گذشته است.
زنی که اسکلتی نبود ، به مرد کلید به گردن گفت :
یکی از شعرهایت  را بخوان ، از آن شعر خوب ها را بخوان.
مرد کمی فکر کرد .
مصرعی از غزل حافظ را خواند و ساکت شد .
گفت : برای شعر خواندن باید حال باشد ، اینجا حالی برای شعر خواندن نیست و سکوت کرد ، سرش را زیر انداخت و به سرعت دور شد.
زنی که اسکلتی نبود ،  فکر کرد :
مرد اسکلتی چرا فرار کرد؟

زنی از پله ها پایین آمد ، هنوز اسکلتی نشده بود ، شاید مدتی دیگر ...  گفت : خانه ای  داشتم ، فریب خوردم و الان اینجا هستم . گفت و به سرعت دور شد.
اینجا را با خشم و اندوه گفت .
اینجا را که می گفت ، انگار تلخی عالم را در کام داشت.
مگر اینجا کجاست ؟
آخر خط است ؟
آخر خط فقر ؟
آخر خط مروت؟
آخر خط انسانیت ؟

زنی که اسکلتی نبود ، صدایی از درون به او گفت  :
اینجا آخر هیچ خطی نیست  .
اینجا نبض زندگی من و تو است ، بازی هر روزه ای که تکرار می شود .
نمایشنامه ای که بازیگرانش فربه هایی هستند ،  که روزی وحشت ، گوشتان را به یغما برده و از آن ها، استخوانی متحرک می ماند .
وحشت تنهایی انسان را ذوب می کند،  اسکلت متحرک می کند.
بازیگرانی که شاید هیچگاه باور نمی کردند ، روزی  سایه ای از انسان باشند.
زنی که اسکلتی نبود ، با خود فکر کرد : اگر خورشید نباشد ، سایه ای هم نیست ، خورشید زندگی اسکلت های متحرک کجا مخفی شده است ؟
زنی که اسکلتی نبود ، تاریکی غلیظی را اطراف خود احساس می کرد ، درونش  برف می بارید .
به آسمان نگاه کرد ، خورشید اهواز  به شدت  می تابید ، اما زن احساس تاریکی و سرما می کرد.
به زن همراهش گفت : برویم ؟
بهتر است ، برویم.
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار