شوشان ـ منوچهر برون :
اوایل دههی هفتاد، درست در آغاز خیابان سیمتری، رو به نادری، جایی حوالی پاساژ کفشفروشها، در یک آپارتمان کوچک، جان تازهای در رگهای فرهنگ و هنر خوزستان میدوید. جایی که هفتهنامهی تازهتأسیس «صبح کارون» با مدیریت دکتر علیحسین حسینزاده متولد شد؛ نشریهای که سنگ بنای رسانهی مستقل در جنوب بود و به سرعت بدل شد به مأمن اندیشهها، قلمها، و دغدغهمندان این دیار.
نامهای آشنایی آنجا گرد هم آمده بودند؛ غلامرضا فروغینیا، خداداد شوراب، پژمان کیماسی، کاظم کوهگیوی و دیگرانی از نسل طلایی روزنامهنگاری خوزستان که قلمهایشان بوی درد و دلسوزی میداد. اما میان همهی آن نامها، چهرهای بود که با حضورش فضا رنگ دیگری میگرفت؛ معلمی صبور، هنرمندی متین، کارگردانی دردآشنا، و نویسندهای که بیشتر مینوشت تا منتشر کند: استاد مختار برون.
برون، نامی نبود که در بوق و کرنا شود، اما اگر ردِّ انسانیت و هنر را دنبال میکردی، حتماً به او میرسیدی. مردی از جنس خاک، از نسل روشنفکران ساکت، از تبار هنرمندانی که صدایشان بلند نبود، اما تأثیرشان ماندگار بود.
او در مدارس معلمی میکرد، اما نه تنها ریاضی یا ادبیات، که زیستن را میآموخت. در سالنهای کوچک تئاتر، کنار بزرگانی چون استاد حیاتی و استاد فاضلی، نمایشهایی روی صحنه میبرد که پژواک دردهای جامعه بود؛ نمایشهایی که از لای فریاد خاموش مردم روایت میکرد، و هزینهاش نه از بودجهی سازمان ها ی هنری، بلکه از جیب او بود؛ با نان کمتر خوردن، اما چراغ تئاتر را خاموش نکردن.
او نویسندهای بود که نمایشنامههایش هنوز در قفسههای خاطرهی شاگردان و بازیگران خاک میخورد، مگر «راننده تاکسی» که مجالی برای انتشار یافت. او خطاطی بود بیمدعا، با رتبه ممتاز، که خط را نه به رخ، که به جان میکشید و با گشادهدستی به دیگران میآموخت. او اهل فخرفروشی نبود، اهل فداکاری بود.
نجابت در رفتار و وقار در کلامش، او را به ستون پنهان هنر خوزستان بدل کرده بود؛ ستونی که هرگز فریاد نزد، اما وزن یک نسل از هنر را بر دوش کشید.
امروز که استاد مختار برون در میان ما نیست، سایهاش اما بلندتر از همیشه است؛ در صدای شاگردانش، در تئاترهایی که با نگاه او جان میگیرند، در دستخطهایی که هنوز به دیوار دل آویختهاند، و در آن روح بزرگی که بیصدا فریاد میزد: هنر، تنها بازی نور و صدا نیست؛ رسالت است، رنج است، عشق است، و ایستادگی.
خاک، گرچه میزبان جسم او شد، اما نامش هنوز چون نوری در تالارهای خاموش، در کلاسهای مدرسه، و در دلِ تمام آنان که او را شناختند، روشن است.
و چه زیباست روشن ماندن، در عصر خاموشیها.