شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۱۲۵۸۱
تاریخ انتشار: ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۴:۳۵

شوشان ـ مجتبی حلالی :

تولد از زهدان دردها، تولد حقیقی است. عبور از دردهای زندگی، تاریکی ها، نا امیدی ها، شکست ها، از قعر دره بیرون آمدن ها، اینها جان تازه می بخشند به آدمی. گویی که تازه متولد شده ایم. برای من تولد حقیقی همین است. خروج از تاریکی ها. بمانند آن بذری که در عمق تاریکی و زیر خاک کاشته می شود و بدنبال روزنه ای نور است تا از همان نقطه رشد کند.

3 شنبه، 28 اردیبهشت سال 1364. ساعت 3 بامداد شد و دیده به دنیا گشودم. 3 شنبه شد. شنبه تا دوشنبه را از دست دادم اما هنوز 4 شنبه تا جمعه پیش رویم است. 40 سالگی دقیقا چنین حالتی است. نیمی از زندگی از دست رفته! اما نیمی دیگر باقی است.

البت که در روز بدنیا آمدنم میان پدر و مادرم اختلافاتی هم هست. پدر همواره 27 اردیبهشت تبریک می گوید و سایرین بیست و هشتم را. تنها پدرم در این میان می گوید خیر! من یادم هست که 27 اردیبهشت بدنیا آمدی و چون فردای روز تولد برایت شناسنامه گرفتم تاریخ هم تغییر دادند. مادرم اما می گوید: نه! من در یادم هست که دقیقا 28 اردیبهشت و ساعت 3 بامداد در بیمارستان فاطمه زهرا ( نبش ساحلی زیر پل کابلی) بدنیا آمدی.

از بدو ورود بدنیا من باعث اختلافی دیگر هم شدم، اینکه مادرم دوست داشت نامم را افشین بگذارد، اما چون روز میلادم با ولادت امام حسن مجتبی مصادف شده بود، پدر سرخود، نامم را در شناسنامه مجتبی می گذارد.

گفته می شود در حین درگیری من دائما در هوا پرتاب می شدم و یک سمت افشین صدایم میزده و سمتی دیگر مجتبا. همانجا به سخن آمدم و درخواست مصالحه کردم و اوضاع را سر و سامان دادم. تا کنون نیز مدارا و مصالحه را جزیی از شخصیت و اعتقادم بهمراه آورده ام. نباید سخت گرفت. می گذرد. همه چیز درحال گذر است. چه بهتر به نیکی!

امروز اما چیزهایی هست که در وجودم سر جایش نیست. شگفتی ها دیده ام. تجارب کسب کرده ام. اما یک خلاء وجود دارد. گویی که برخی چیزها سرجای خود قرار ندارند. این خلا را شاید یکسال شاید هم بیشتر دائما حس می کنم. رفته رفته بیشتر و تبدیل به حس های مختلف هم شده است. ناگه متعجب هم شدم. آنکه دو سال پیش بودم کجاست؟ آنکه 10 سال پیش بودم و یا 20 سال پیش؟ در همین فکرها اکنون من چگونه آدمی هستم؟

مثلا زیادی اعتماد کردن در من تحت تاثیر قرار گرفته. نمی توانم. اگرچه در برخورد و رفتارم هیچ گاه تاثیر نمی گذارد، اما همه چیز در ابتداء برایم خوب و جذاب است، سپس دقت و جزییات. پس از اندکی و با آشنا شدن با ذهنیت ها، مدل نگاه کردن ها، مدل راه رفتن، مدل نشستن، تعصب و عدم پذیرش ها، از هر دری سخن گفتن ها، مطالب بدون چارچوب، تناقض ها، نصیحت های نشات گرفته از سرزنش و از این دست موارد، اگر بی اعتماد هم نشوم، فاصله را ترجیح می دهم.

البته نقطه مقابلی هم دارد، دیدار و گفتگو با مردم بسیار ارزشمند و موثر هم هست. بیهودگی را محو و معنا را زنده می کند. در این دیدار و گفتگوها زندگی کردن را خواهیم آموخت. هر انسان یک داستان. مواجهه با مردمان در هر موقعیت مکانی در نهایت به آبرومندانه زیستن می تواند ختم شود.

من اگر پیش از این نسبت به برخی رفتارها و حرف ها سعی می کردم انواع توضیح و توجیه را بیاورم که نه! منظورش چنین بود و چنان؛ بدون تردید، به گونه ای دگر فکر می کنم. در واقع با گذر زمان و با آغاز 40 سالگی خیلی حس ها و البته نوع فکر کردن جدی و واقعی تر می شود. همه چیز بر اساس عقل و منطق پیش می رود. همه چیز پایه و اساسش می شود خرد و منطق. جهان بینی را دگرگون می کند. و این واقعی است.

در ورود به 40 سالگی اتفاقات عجیب و غریب در روح و فکر افراد رقم می خورد. چه آنکه در برخی لذت بخش و در برخی بسیار غم انگیز است. غم انگیز است و تاثیر گذار. تاثیر گذار از این حیث که بحران روحی و فکری آغاز می شود، برخی انزوا می گزینند. برخی جدی تر و جزیی تر محیط پیرامون خود را نظاره می کنند. برخی هم به سادگی عبور کرده اند، خیلی متوجه چیزی نشده اند، که بنظرم دلیل دارد.

بعنوان مثال در بیش از ده ها گفتگویی که با افراد مختلف (خانم و آقا) که از 40 سالگی عبور کرده اند، داشته ام. با ریز شدن به خلق و خوی آنها و با روزهایی که سپری کرده اند، دریافتم که بیشتر افرادی تحت تاثیر بحران روحی و فکری قرار گرفته بودند که بیشترین چالش و تجربیات مختلف را از سر گذرانده بودند. آنها که بیشتر سرکشی کردند، آنها که بیشتر در معرض ریسک ها و سختی ها خود را قرار دادند. قطعی نیست، اما بسته به تجربه هایی که داشته اند، عمدتا بیشتر هم دچار تحول در فکر و روح خود شده اند.

در 40 سالگی ندامت وجود دارد، ای کاش ها وجود دارد، سوالات و چراهای مختلف وجود دارد، تصمیم های مهم و عزت نفس هم وجود دارد. اینها در من به شدت فزونی یافته! لیکن! طی این گفتگوها برخی حتا متوجه این تحول درونی نشده اند. برخی نیز از گریه های شبانه می گفتند. برخی از بغضی مدام در گلو سخن ها روایت کردند. برخی حس تنهایی و بی اعتمادی به افراد را راس مسایل می دانستند و برخی هم از بی اهمیت بودن هر رخدادی سخن می گفتند. بدین معنا که اگر در 30 سالگی عزیزی را در بستر بیماری می دید و یا کسی را از دست می داد و یا متوجه فریب و دروغی می شد سخت دچار استرس و نگرانی می ماند و یا هر اتفاق ناراحت کننده ای برایش رقم می خورد شاید تا ماه ها خودخوری می کرد و تا مدتها این روند ادامه پیدا می کرد، ولی پس از 40 سالگی همه اینها کم اهمیت جلوه می کنند و برای خودش نیز عجیب آمده است.

40 سالگی و بی خوابی های دنباله دار. اغلب شب ها بیدار می مانم. یک فکر کافی است تا رشته بیداری را به نزدیکی های صبح متصل کند. درست آن زمان که خورشید رخ می نماید. پیش از آنکه بارقه های نور از لابلای ابرها، شاخ و برگها و از پنجره زنگ بیداری را برای آنها که بوقت خوابیده اند، به صدا در می آورد. آن زمان شاید من به خواب بروم. اگر اندکی شاعرانه هم بگویم اینکه معنای شب در تماشای شب است. شبهایی که بیداریم در ذهن باقی نمی ماند؟ خاطره ما از شب مربوط به شبهایی است که پا به پایش بیدار ماندیم و فکر کردیم و ماه را تماشا کردیم و ...

برای من نیز چنین است. نزدیک به یکسال است که رفته رفته برخی حالات در من نمو پیدا کرده. برخی حس ها در من دقیق و صحیح است. سپس نتیجه این حس ها مثلا چنین چیزی است: سکوتم پس از شنیدن کوچکترین تناقض و رفتار غیر واقعی و یا بی توجهی به سوء نیت ها.

حاصل همه روزهایی که سپری شد. همه تجارب تلخ و شیرین. خنده و گریه ها. دل گرفتگی و شادی کردن ها. نا امیدی و امیدوارانه تلاش کردن ها. شکست خوردن ها و پیروز شدن ها، آرامش و اضطراب. گاه صبح زود برخواستن ها و گاه دیر از خواب پریدن ها. اگرچه همه گذشتند، نماندند و اغلب فراموش هم شدند و یا در ذهن کمرنگ و تبدیل به هاله ای شد اما، مرا ساخت. این من 40 ساله محصول ثانیه ها و دقایقی هستم که سپری شدند. و این یعنی خوب و بد هرچه بر من گذشت و هر چه کردم، به مثابه باد آمدند و رفتند. هیچ غمی ماندگار نشد، هیچ شادی هم باقی نماند.

و اما طمع. طمع برای تصاحب بیشتر. هرچه. از زمین و مال و اموال تا جایگاه و مناصب. همین طمع است که انسان را در بزنگاه ها به ورطه سقوط می کشاند. جهان را می بینم. سرتاسرش را. اصلا عادی نیست. انسان ها در نهایت در پی نابودی هم برخواهند آمد. هیچ پیشرفت و تکنولوژی گویا از برخی واقعیات مانع نمی شود. از طمع و زیاده خواهی! از خود مختاری و خود بزرگ بینی، از حرص و دروغ! از خیانت، از تجملات، از عواطف. از همه احساساتی که انسان را شکل می دهد.

چه آنکه مجموع دوری از شئونات اخلاقی معنای زندگی را وارونه کرده. اوضاع به نحوی دیگر طی می شود. لیکن در میان این ناهمگونی ها من ماشین را و جاده های طولانی را بیشتر دوست دارم. سرعت و صدای موزیک. جاده و موزیک آرام، گو اینکه بهترین تسکینند. تسکینی بر همه درد و افکار غبار گرفته در دل و روح مان. اگر جاده نبود، اگر موسیقی نبود، اگر ماشین نبود! باید چه می کردم؟ سخت بود. و شاید تحمل ناپذیر.

در 40 سالگی واقعیت معنایی دگر می یابد. تحت هر شرایطی آنچه واقعی است ارزشمند می شود! و فکر می کنم به وضوح قابل لمس و درک باشد. در واقع دستاوردهای سالیان قبل تجاربی ارزنده به ارمغان می آورد که بی شک در تصمیم گیری ها و انتخاب های پیش رو موثرند. پاسخ ندادن، لبخند زدن به اصرار بر حرف بی حساب و دروغ، گذشت از حقی که ضایع شد و ... حاصل همان بی ارزش بودن خیلی چیزهایی است که برایمان روزی، بالاترین ارزش را داشتند.

واقعیت را اما دیدم. در روابط! در روابط، که بدون تردید انسان ساز و ارزشمند بود. به این دلیل که بی مهری ها خواهیم چشید و دروغ ها که خواهیم شنید، درست در نقطه مقابل توجه و معرفت های بیشماری که نصیب شد و در بزنگاه هایی که تنها یک حامی نیاز بود و بودند کسانی که حضورشان قوت قلب شد. این دوگانگی در روابط انسان ساز و آگاهی بخش است.

درس هایی که همه آن روابط به من داد، این من 40 ساله را ساخت. در روابط به یکباره و به مرور زمان نقابی برخواهد افتاد. در روابط روزمره مان نقاب ها جایگاهی ندارند. من هم در روابط بارها نقابم افتاد. باری! خوب و بد هرچه هست اکنون من 40 ساله ام. ارزشش را داشت؟ بلی. با همه شکست ها و گسست ها. اینکه روزی و روزگاری جایی در کنار کسانی بودم. و من بودنم را شکل داد.

دوستی ها و رابطه های مختلفی که طی کردم اما بخشش و گذر کردن را نیز بر من افزود. واقعا باید بخشید. هرکه را که بی مهری ورزید. هرکه را که بدی کرد. هرکه را که حقی ضایع ساخت و در یا میانه راه تنهایم کرد. واقعا دوستی هایی که به قهر و جدایی و بی خبری انجامید را به یاد می آورم! دوستی هایی که با یک گفتگو و دلجویی قابل حل بودند. واقعا اکنون اهمیت دارد ناراحتی بر سر چه بود؟ و یا اصلا حق با کدام طرف بود؟ این همان ندامت ها و سوال های بی پاسخی است که برایش دیگر دیر شده!

چه آنکه این نبخشیدن ها در من فقط منجر به رنجش و خودخوری بود. خب باید رها می شدم. رهایی از قل و زنجیری که خود را در آن گرفتار می کردم. باورم این است برای برخی تغییرها در الگوهای رفتاری و عادت هایم باید از بسیاری از خواسته هایم دل می کندم. لیکن باید رها کرد و بخشید. اکنون بخشش و آرامش. بخشیدن هایی که به زبان نیامد. گاه گفته هم نشد. اما نتایجی اعجاب آور داشت. شاید از میان آن جمله معروف پل الوار ( زخمی بر او بزن عمیق تر از انزوا) و بخشش بی شک بخشش و گذر کردن بهترین راه بود.

مثلا چه کسانی را؟ من گاه مچ خودم را می گرفتم. جایی که خیلی ها را قضاوت و گاه سرزنش می کردم. و من در آن موقعیت قرار می گرفتم و همان حرف را می زدم و یا همان کار را انجام می دادم. اتفاقی هولناک. لحظه ای که شبیه به کسی شده بودم که قضاوت و سرزنشش کردم. و این شاید برای من و خیلی هایمان رخ دهد. در آن لحظه نیاز به بخشیدن داشتم، خب پس در خیلی لحظات خیلی ها چون من نیاز به بخشش دارند. کافی است برای لحظه ای خود را جای او می گذاشتم و درک می کردم تا تصمیم بگیرم. تصمیم به بخشش.

اگرچه این را هم بیشتر درک می کنم که بخشش مدام هم اشتباه بزرگی است. ولیکن پس از بخشش یک گزینه دیگر هم وجود دارد. فاصله. اگر با کسی چندبار سلام کردم و یکبار منتظر سلام از جانب او بودم بیراه نیست. مطمئنم پس از بارها پیش قدم شدن در سلام، اگر یکبار هم که شده سلام نکرد، یعنی از ابتداء اصلا مهم نبوده ام. پس تجدید نظر می کنم. بخشیدن هم همین است، اگر در پاسخ به توجه و صداقت و تعهدمان در کار، دوستی، همسایه گی و ... رفتار و حرف های غیر منتظره را مواجه شدم، بهتر است فاصله ایجاد کنم. این بهترین راهی است که پس از گذر کردن اکنون براحتی می توانم انجام دهم.

40 ساله ام و واقعا خیلی آرزوها داشتم. آرزوهایی که شاید برای دستیبابی به آن دیگر دیر است. رویا پردازی می کردم. و در حد همان رویا باقی ماند. الزامی در تحقق همه هرچه می خواستم نیست. لیکن به همین سبب همه هرچه رویا بود و هست را نثار ماهور فرفری ام خواهم کرد. او را در مسیری که خود بارها در میان راه از آن جدا شدم، قرار می دهم. حمایت می کنم. تشویق می کنم. این مهمترین رسالت و تعهدی است که ماه هاست با خود مرور می کنم. می دانم آنگونه که باید برای آنچه که می خواستم تلاش نکردم.

اما من! هنوز هم به همان رنگهای تیره وفادارم. لباس مشکی ام گواهی می دهد. من همچنان به ازای هر خرید، قطعا لباسی تیره نیز تهیه می کنم. تیره مانند بسیاری از مطالب و یادداشت هایی که به نثر درآوردم. اغلب اجتماعی است. گریز بر تکدی ها و دست فروشان سطح شهر، زنان دوره گرد، کودکان کار، مردانی که ضایعات جمع می کنند، مستاجران و جوانان بیکار. می دانید طی این سالها بیشتر متوجه این شدم که اخبار بد و هیجان انگیز و رعب آور بیشتر مورد توجه قرار می گیرد. خبر خوب مانند پیشرفت شخص یا شهر یا کشوری آنچنان خوشحالمان نمی کند و برایمان جذاب نیست. و این واقعیت است.

بهتر بگویم؟ شاید برای آنچه که باید حالمان را خوب کند چیزی می یافت نشود! و یا شاید دنیا آنچنان که جدی می نماید نیست. و شاید ارزش ها و خوشحالی ها در چیزهای دگر است. مانند لبخند مادر، حرمت پدر، خوشحالی فرزند، رضایت همسر، احترام به هم نوع، کمک به دیگران، صافی و بی آلایشی. تماشای باران و قدم زدن در میان خش خش برگ های فتاده بر زمین! بوی رطوبت، بوی گل و خاک در جنگل.

خوشحالی تماشای باران است و دریا. سفر است و در آب سرد شیرجه زدن. خوشحالی در واقعی بودن مان است. بی نقاب. بی تظاهر. بی فریب بی تملق. واقعی واقعی. غیر از این باشد، باید اصلاح کرد. می شود. می توان. پس باید به آن دست یافت. 40 سالگی چنین افکاری را در من زنده کرده است. ارزش ها تبدیل به چنین خلقیاتی تبدیل شده است.

من هنوز باران که می بارد، دوان دوان زیر باران می روم و دستهایم را باز می کنم و کودکانه شادی می کنم. قطرات باران و گونه هایی که خیس می خورد، چشمهایی که ریز و درشت می شوند. موهای مواج که میان باد و باران رقص کناند. و در این حالت سپیدی شقیقه ها بیشتر نمایان می شوند. با شوق نور آفتاب و سپس رنگین کمان را به تماشا می نشینم. در 40 سالگی کودک درونی که هنوز فعال است و پر انرژی.

از ابرها و باران فیلم و عکس می گیرم. استوری می کنم. از شهرم اهواز تعریف و تمجید می کنم. با افتخار از آب و هوای آن لحظه های بارانی و ابری می گویم. بهنگام خاک و آلودگی اما روی دیگر سکه نمایان می شود. می نویسم از همه دلایل و افرادی که باعث چنین اوضاعی در خوزستان شده اند.

مثلا! گفتگو و تعامل در سطح بالا. در سطحی که ارزش گفتگو بالا و اثرگذار باشد. آرامشی که پس از آن رخ می دهد. همه جدی و واقعی سخن می گویند. شوخی و خنده ای هم اگر باشد، حدود دارد، شوخی و خنده هایی که فردی در جمع را نشانه می رود، وای هرگز. آرامشی که پس از اتمام آن نشست و گفتگو نصیبم می شود را تصور می کنم. کوچترین در جمع بزرگان بودن، هزار بار ارزشمندتر است از بزرگترین در جمع کوچکان!

40 سالگی اما در علاقه ام به رنگ آبی استقلال اثر نکرد. تعصب و عشقم هنوز بمانند روزهای اول پابرجاست. من هنوز با هیجان فوتبال تیم محبوبم استقلال را دنبال می کنم. فریاد می کشم و گاهی اشک می ریزم. دلهره می گیرم و اخم هایم درهم می رود. کلافه می شوم و پای بحث ها می نشینم. شادی می کنم. خودخواهانه اشتباه داوری را نیز برنمی تابم. می گویم خطا نبود و گل سالم به ثمر رسید. اگرچه طی سالیان اخیر سمت و سوی داوری ها کاملا به رنگ قرمز درآمده، اگرچه دیگر تعصب و وفاداری در فوتبال معنایی ندارد، اما هیچ گاه رنگ آبی و عشق به استقلال برایم عادی نبود و نشد.

شادی ها، خنده ها و هیجانات لحظه ای اما دلنشین. آری! گاه خنده های بی امان هم برایم رخ می دهد. به حرکتی ساده از سوی دوستی که هم اتاقی ام در محل کار است. با یک سخن با یک مجیز و یا یک حرکت موزون. به هر تقدیر من گاه خنده سر کنانم و گاه منزوی و در فکر.

من هنوز با اشتیاق در کوچه و خیابان، بازار و پارک و هرجا که عزیزی و دوستی را می بینم تنگ به آغوش می کشم. خوشحال از اینکه دوستی را در جایی که فکرش را نمی کردم دیده ام. به گفتگو و یاد ایام و سپس به مسیر ادامه می دهم.

اگرچه می دانم. خیلی در آغوش کشیدن ها فریب اگر نباشد، آنقدرها هم واقعی نیست. در پسش شاید نه من و یا نه او و شاید هر دو اشتیاقی بیش از همان در آغوش کشیدن چند لحظه ای نداشته باشیم. اما می دانم طی ماه های اخیر و در 40 سالگی! به جمله دوستانی اندک اما شایسته بیشتر یقین پیدا می کنم. اصلا دلیلی بر ارتباط عمیق و نزدیک با همه افرادی که می بینم و می شناسم و زمانی صمیمتی میان مان بود، نمی بینم.

اگرچه بحران روحی در میان برخی مردان در 40 سالگی بروز پیدا می کند و تغییرات اساسی در رفتار و طرز فکر ایجاد می شود، اما من برخلاف بسیاری از آنها که معتقدند در این سالها نفهمیدند زندگی چه شد! چگونه گذشت؟ و در پاسخ می گویند: اکنون چه کسی هستم و کجای داستان قرار دارم، افسردگی و نا امیدی امانم را بریده و از این دست جملات؛ فاصله دارم.

برای من تنهایی و گاه انزوا و در فکر فرو رفتن ها وجود دارد، حتا گاه تمایل به گریه سر دادن. اما نشانی از نا امیدی نیست. نشانی از افسردگی هم نیست. حتا نشانی از اینکه چرا و چگونه زندگی ام بیهوده گذشت هم در من وجود ندارد. مدل بحران 40 سالگی در من بیشتر فکری است و بعضا فشردگی قلب. یا شب بیداری های مکرر.

بیشتر فکر می کنم. خب چه موقع بهتر از شب. آغاز شب و انواع فکرها. همین موضوع خواب شب را از من گرفته. واقعا یادم نمی آید آخرین بار چه زمانی توانستم قبل از 12 شب بخوابم. بهترین حالت برای من طی ماه های اخیر 3 و 4 بامداد بوده و هست.

جالب تر آنکه من در 40 سالگی عمق مطالبی که می خوانم، اشعاری که مرور می کنم، فیلم هایی که به تماشا می نشینم، حرف هایی که اطرافیان می زنند، نظراتی که بیان می کنند، را بیشتر توجه می کنم. می دانم هر نظری هم الزاما محترم نیست. اگر هم احترامی باشد، برای شخص است و نه نظری که می دهد.

اما خب در این میان خودخواهی و تعصب هم وجود دارد. در جنگیدن ها، در تملق و بدگویی هایی که می کنیم و یا تخریب هایی که بر رقیبان خود روا می داریم، در نهایت آیا آسوده خاطر و راحتیم؟ اندکی وجدانمان به لرزه درنخواهد آمد؟ اگر چنین است که باید قطعی در همه چیزمان بازنگری کنیم! از ابتدا تا امروزی که در آن قرار داریم. از تربیت مان گرفته تا نحوه درآمد و ارتزاقی که به زندگی مان وارد شده. حال این تعصب و یا فکر و ایده هایمان خوب است؟ اگر اشتباه بود چه؟ خوب و بد از ابتدای خلقت تا کنون در کنار هم بوده و در واقع معنای تمایز یکدیگر بوده اند. خوبی تا ابد خوب است و بدی تا ابد بد می ماند. و من در 40 سالگی عمیق تر بر خوب و بد تمرکز می کنم.

اینها فقط حالاتی است که چند ماهی است با آن دست و پنجه نرم می کنم. هیچ گونه به رخ کشیدنی وجود ندارد. باور کنید صرفا بهانه ای برای ورود به 40 سالگی است. دلیلی دیگر در آن وجود ندارد. شاید روزی کسی دچار شد و یک جمله از این متن را همزاد پنداری کرد. همین. اینکه همه رنج ها و سختی ها و در کنارش همه شادی و خنده ها، بدست آوردن ها و از دست دادن ها در نهایت، نه تقابل و آزار دنیاست، که ساختن فردی است برای مواجهه، سازش و درک بیشتر هر پیشامد نیک و بد.

و باور دارم تا زمانیکه آنگونه که فکر می کنم، رفتار نکنم، خوشحالی میسر نخواهد شد. اصل در آزادی شاید همین باشد. اصل در امید و رویا پردازی است، اصل در استمرار در رشد و موفقیت است، اصل بر واقعی بودن حرف ها و رفتار است. اصل در پرهیز از دروغ و فریب است. اصل در واقعی بودن است، بی نقاب. بی تظاهر. بی فریب. که دنیا در گذر است.

باورش اگرچه سخت. طوفان گذر عمر، اکنون 4 دهه از زندگی ام را ستاند. همین الان اگر برای ماه آینده برنامه ای بچینم با خود خواهم گفت: کو تا 30 روز دیگر. و من اکنون 40 سالگی را تجربه می کنم. 40 سالگی بر من گرامی.

نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار