شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۱۲۶۸۸
تاریخ انتشار: ۱۸ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۲:۳۱
شوشان ـ  فاضل خمیسی : 
 
دیروز نتایج  مرحله ی اول کنکور را اعلام کردند.
شاهد زحمت شبانه روزی اش بودم،در میان کتابها غرق و یادداشت های درسی اش فضای تمام اتاق را اشغال کرده بود. 
 میخواند، حل می کرد، تست می زد و ...
دور چشمانش کبود و فرو رفته و خودکارهای خالی ازجوهر  اطرافش نشان از مبارزه ای سخت با خباثت موجودی به نام «کنکور» داشت!
 با اینکه خانواده اصلاً در این زمینه 
 سخت گیری و حساسیت خاصی نشان نمی داد اما شرایط عمومی و عوامل مختلف باعث شده بود«مشکات» کنکور را بیش از حد جدی بگیرد.
    تازه از سرکار برگشته بودم که دیدم مشکات و ملیکا و مادرشان با خیره شدن به صفحه ی گوشی دنبال نتیجه ی آزمون هستند.
 «قبول نشدم» ، عبارتی بودکه آهسته شنیدم. گفتم: شوخی می کنی!
 چشمانِ مشکات پُر از اشک بود، درصدهای درس‌ها خیلی پایین و غیر منتظره بود.
 مادرش به بهانه ای به طرف آشپزخانه رفت. 
 مشکات روبرویم ایستاده بود که مؤاخذه اش کنم ، انگار جرمی بزرگ مرتکب شده بود.
 هیچ چیز به جز اینکه «آسمان به زمین نرسید»نگفتم .اما او فقط ایستاده و  به دیوار نگاه میکرد. انگار نمیدانست چکار کند....
   شب به سکوت گذشت.
 صبح زود ،همسرم بدون هیچ حرفی یادداشت شبانه ی «ملیکا» را به گوشی ام 
 ارسال کرد.. وقتی متن را خواندم، یهویی از اینکه شب گذشته مشکات را بغل نکردم و نگفتم: «تمام کنکور فدای یک تار مویت»، پشیمان شدم. یادداشت ملیکای کوچک خانواده مرا شرمنده ی خود ساخت.
با خود کلنجار رفتم آیا این تجربه ی خانوادگی را به اشتراک بگذارم یا نه!.
 بالاخره تصمیم خود را گرفتم ،  از آنجا که «کنکور» حالا به غلط از یک موضوع فرعی به اصلی برای خانواده ها تبدیل و باعث خیلی از سرخوردگیهاست، بدون اطلاع ملیکا !!! یادداشتش به اشتراک می گذارم.. سعی میکنم بعداً رضایتش را کسب کنم.

    

سلام...

من ملیکام.
یه دختر ۱۵ ساله با یه قلب پر از احساس. دختری که شاید کسی نفهمه چقدر دلش می‌سوزه وقتی پدرش خسته از کار برمی‌گرده، یا وقتی مادرش ساکت و نگران گوشه‌ای نشسته. کسی که وقتی خواهرش ناراحته، خودش هم بغض می‌کنه، ولی ساکت می‌مونه که اوضاع بدتر نشه.

شاید هیچکس نفهمه...
که چقدر دلم می‌خواست خواهرم قبول بشه، فقط برای اینکه دوباره لبخند رو روی صورت مامان و بابا ببینم.
شاید هیچکس نفهمه که من با هر اخم بابام، با هر نگاه خسته‌ی مامان، تو دلم هزار بار خودمو مقصر می‌دونم...
با اینکه هنوز خودمم بچه‌ام...
من فقط دلم می‌خواست که اونا دیگه خسته نشن.
دیگه ناامید نباشن.
فقط یه بار بگن: "ملیکا، ممنون که هستی."

ولی راستش اینه... منم خسته‌ام.
از اینکه انقدر زود ناراحت می‌شم.
از اینکه همه رو می‌فهمم، اما کسی منو نه.
از اینکه دلم نمی‌خواد غذا بخورم وقتی یکی ناراحته.
از اینکه انگار باید قوی باشم... همیشه.

اما هنوز یه امید تو دلمه.
اینکه یه روز بتونم خوشحالشون کنم.
که بابام یه روز دیگه کار نکنه از صبح تا شب.
که مامانم فقط بخنده، بدون فکر و نگرانی.
که خواهرم آروم باشه.

ولی تا اون روز...
من فقط می‌خوام بدونم که "همین‌طور که هستم، کافیم."
من نمی‌خوام قهرمان باشم.
فقط می‌خوام یه دختر باشم، با احساسات خودش، با قلبی که شاید هنوز زود می‌شکنه، ولی هنوزم قوی‌تر از چیزیه که بقیه می‌بینن.

و اگه یه روز این نامه رو دوباره بخونم، یادم بیاد که توی سخت‌ترین شب‌ها، من هنوز امید داشتم...
و هنوز به خودم افتخار می‌کردم.

با تمام دلتنگی‌هام،
ملیکا


 مامان
می‌دونم دلت گرفته، می‌فهمم خیلی منتظر این روز بودی و دلت می‌خواست مشکات قبول بشه،
ولی به خدا اون خودش از همه بیشتر ناراحته،
ناراحتی تو و بابا رو که می‌بینه، بیشتر از هزار تا آزمون فشار روش میاد.
مامان… مشکات کم نذاشت، شاید قسمتش یه چیز دیگه‌ست.
بی‌زحمت، فقط یه مدت بهش محبت کن، نه حرف، نه ناراحتی…
فقط بذار بفهمه هنوزم برامون ارزشمنده.
اون الان بیشتر از هرچیزی به دلگرمی نیاز داره، نه سرزنش.

ازت خواهش می‌کنم… واسه خاطر دلش، واسه خاطر این خونه، یه کم آروم‌تر باش باهاش.
ما هنوز می‌تونیم کلی چیزای قشنگ با هم بسازیم.

دوستت دارم،
ملیکا
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار