شوشان ـ صادق رضایی :
مردم ایذه او را خوب به خاطر دارند. مردی خوش پوش، سوار بر موتوری بلندبالا که هرگز دوربین از او جدا نبود. در روزگاری که در محافل سینمایی و هنری کمتر شناختی از ایذه وجود نداشت، جعفر سعیدی نژاد تصمیم گرفت با دست خالی و شرایط سخت ، شهری را که بسیار دوست می داشت، با خود به سینما ببرد.
او در همان روزها ایذه را با خود به سینما برد، در قاب های ساده به تصویر کشید ، مسیر را هموار کرد و رفت و دیگر برنگشت. مردم ایذه او را پیش از این بارها و بارها دیده بودند که با شیرهای سنگی شهسوار حرف می زد، با بلوط ها از قصه های مشترک می گفت، برای پرنده ها شعر می خواند، به انارهای مالمیر درود می فرستاد و همیشه عاشق بود.
آن مرد ، وقتی که انارهای دشت مالمیر تازه گل داده بودند، دوربین و نگاتیوهای رنگ و رو رفته و قدیمی خود و سینمایی که دوست می داشت را در یک اتاق کوچک و پر از دوربین ، با کلی حرف ناگفته برای پرنده ها به یادگار گذاشت و در را به روی تمام خاطرات ریز و دشت خود باز گذاشت و رفت.
امروز، چهاردهم خردادماه ۱۴۰۴ ،روشنای دیگری از چراغ پرفروغ سینما و هنر جنوب خاموش شد. استادی که دوربینش نه به مثابه ابزار که چشمی صادق بود، برای دیدنِ رنجها و شادیهایِ این سرزمین.
او امروز به سکوتِ ابدی پیوست. جعفر سعیدینژاد، پیشکسوتِ بیادعای سینما و تئاتر خوزستان، عمری را نه در پی نام و نان، که در عشق به تصویر و کلمه گذراند. بیحاشیه زیست، بیهیاهو اثر آفرید و رفت؛ گویی هنرمندانِ راستین همینگونه میروند: بیآنکه فریاد بزنند، اما با آثاری که فریاد میزنند.
برای بسیاری از ما مشاهده آن همه عشق به هنر الهام بخش و الگو بود،و بارها شاهد بودم برای بسیاری از اهالی هنر انگیزه بخش و مشاور بود مستقیم و غیرمستقیم.بی اجر و مواجب و قرارداد و شرط تیتراژ پایانی. و این تواضع و فروتنی و اثر بخشیِ او نشان میداد نور خورشید هنر بر شخصیت او حسابی تابیده بود و متجلی شده بود.
فرزند برومندش ، ابراهیم، که ادامهدهندهٔ راهِ پدر است، امروز نه تنها وارثِ نام او، که وارثِ همان عشقِ سربهمهر به هنر است.راه اخلاق، هنر راستین همراه با سکوت و پرهیز از خودنمایی که استاد در زندگی ترجیح میداد.
تسلیتمان به ابراهیم عزیز، خانواده ارجمند و فرهنگی ایشان و همهٔ دلسوختگانی که استاد سعیدینژاد را میشناختند، ابراهیم عزیز تسلیت گرچه کلیشه ای بیش نیست اما برایت صبوری آرزومندم روحش شاد خواهد بود که راه و سیره ی او را رفتی.
اما این رفتن، تلنگری است به ما؛ به جامعهٔ هنری، به رسانهها،نهادها و به همهٔ آنانی که گاه تنها در سوگنامهها به یادِ هنرمندان و سرمایه های فرهنگی و هنری میافتیم. چرا وقتی زندهاند، تکریمشان نمیکنیم؟ چرا منتظر میمانیم تا قابهایشان سیاه شود، آنگاه به یادِ نورِ وجودشان بیفتیم؟
استاد رفت، اما قابهایش ماند؛ نه به عنوان خاطره، که به عنوان پرسشی همیشگی: ما برای هنرمندانِ زندهمان چه کردهایم؟