به راستي ادبيات، هويت است. صداي انساني است. جامعهاي كه ادبيات نداشته باشد. آرمان ندارد، هويت ندارد.
اشاره : بالاخره پيدایش كردم. پس از ساليان سال يعني از همان اوان كودكي كه همواره بيتاب ديدارش بودم و جستجويش ديرگاهي بن كه اميدم را به نا اميدي كشانده بود. پدر زير درخت توت وسط حيات مينشت و به گاه دلتنگي اشعار و آوازش را می خواند و گاه در مجالس ايلياتي به حسرت دست به زانو ميزد و با تأثر آه بر ميآورد كه: اي داغم سي عليداد .... داغم سي تفنگش ....
اين عبارات، شروع و مقدمهي كتاب تازهي دكتر اردشير صالحپور است كه به بهانه يافتن تفنگ آ عليداد تحت عنوان «تفنگ نُه دال» نوشته شده و همزمان با يافتن تفنگ گمشدهي آ عليداد خدر سرخ پهلوان نامي بختياري در تهران منتشر گرديده است. او تفنگ را بالاخره يافته و دربارهاش نوشته است نام « آ عليداد» هم در حماسهي بختياري و هم موسيقي محلي بسيار زبانزد است و همواره بختياري اين بيت و اشعار را با غم و اندوهي مظلومانه و تراژيك ميخوانند. پهلواني نام آشنا با تفنگ و اسبي مشهور كه ويژگيهاي يك قهرمان حماسي را دارد.
از مرگ آ عليداد قريب به يكصد و هفتاد سال ميگذرد. خوانين كه در عرصهي كارزار و جنگهاي محلي از عهدهي او بر نميآمدند، او را به بهانه در قلعهي ليت «انديكا» دعوت كرده و ناجوانمردانه او را با سلاح، به قتل رساندند. و همين حادثه «ميهمان كُشي» و رسم و آيين ناپسند و محبوبيت و دلاوريها و شجاعتهاي اين قهرمان بختياري به ترانه و آوازي تبديل شد كه هنوز بر ذهن و زبان بختياري جاريست ...
خبر جالبي بود! يافتن تفنگ گمشدهي آعليداد پس از گذشت ساليان ....
بله، براي همه بختياريها هم نام تفنگ و هم نام آعليداد آشناست و اين دو وجهي جدايي ناپذير از يكديگر دارند. قهرمان خود را با سه خصيصهي متمايز معرفي ميكند:
خم كَلُو، اسبم كلُو، حجيم كَلُوه ...
خودم نترس و شجاع و جسور، اسبم و تفنگم نيز همينطور ....
به راستي در دنياي حماسه، «اسب»، «سلاح» ميبايست ممتاز و متفاوت باشند و هم تفنگ و هم اسب آعليداد «وزنه» خصوصيات بارزي داشتند. به همين دليل هنگامي كه او را در مجلس مهماني به قتل ميرساندند، جنگ بر سر تقسيم غنائم او یعني اسب و تفنگش ميان قاتلان در ميگيرد، اسب او سالها بعد در جنگ سولگان كشته ميشود ولي تفنگش به يادگار ميماند. اين تفنگ ابتدا در اختيار «حاج ايلخانی» قرار ميگيرد ولي خيلي زود آن را به «حاج آبندر احمد خسروي» هديه ميكند و به هر حال اگر چه آعليداد ميميرد ولي تفنگ او زنده ميماند و حالا همين تفنگ ميراث و مُرده ريگ آعليداد است كه بخشي از هويت و تاريخ بختياري را بازگو ميكند حقيقتاً وقتي براي اولين بار اين تفنگ را در دستانم گرفتم، حس و حال و هواي غريبي يافتم. نوعي غرور توأم با حسرت و دلتنگي و اندوه. آيا اين همان تفنگ گمشدهي آعليداد است؟ ناخودآگاه شروع به خواندن اشعار و بيت آعليداد كردم. گويي دستانم با اين تفنگ نسبت و خويشاوندي ديرينهاي داشت. من اساساً تفنگ را دوست ندارم ولي اين تفنگ برايم جالب بود، چرا كه به آعليداد تعلق داشت. تفنگی كه در دويست ساله ی اخير در حوادث تاريخ بختياري نقشي اساسي داشته است.
اگر چه اين تفنگ حالا سلاحي معمولي و ساده به نظر ميرسد ولي در دوران خودش يعني 200 سال پيش تفنگی بسيار ممتاز بوده و در حد يك خمپاره عمل ميكرد و هر كسي قادر به استفاده از آن نبود جزء شخص آعليداد كه مهارت و فوت و فن آن را ميدانست. به هر حال آنچه به اين تفنگ اعتبار ميبخشد همان اشعار و ترانههاي آن است كه براي او ساخته شده و آن را ماندگاري بخشيده است. اين در واقع جادوي هزار و ادبيات است كه جاودانگي ميبخشد و آن را براي هميشه بيمه ميكند.
از سابقه و تاريخچهي تفنگ بگوييد.
تفنگها از 400 سال پيش وارد ايران شدند كه به آن در دورهي صفويه «بندوق» ميگفتند و اين تفنگ كه نوعي تفنگ «سر پر» و به قول بختیاری ها «پوزپر» است از نوع «شمخال» است كه از سوي پاشاي عثماني به عنوان هديه براي «اسدخان بهداروند» معروف به «شيركُش» فرستاده شده بود كه بعدها به دست «آعليداد» افتاد و در واقع اين تفنگ شهرت خود را مديون و مرهون دلاوريهاي اوست و گاه چنان نقش و منزلت داشت كه ميتوانست سرنوشت جنگها را رقم بزند.
اين تفنگ قد و بالايي به عبارت يك متر و صد و سي و هفت سانتيمتر ميرسد و طول لوله به نود و هشت سانتيمتر كه با پنج بست نقرهاي پيچيده شده و ته قندان آن با يك صفحه نقرهاي يك پارچه و ميخچههاي ظريف به چوب اتصال يافته است. بر گردهي بالايي آن نقوشي به آب طلا حكاكي شده است و مهر «اسداله الغالب» بر آن نقش بسته است و بيت شعري به زبان تركي عثماني يا عربي كه متأسفانه هنوز خوانده نشده است و قندان آن از جنس چوب «چست» است كه در قديم براي ساخت تفنگ از آن استفاده ميشده و مفتول سيمي نقرهاي در انتهاي قنداق نزديك لوله مشاهده ميشود.
قطر داخلي دهانه یعنی كالبير آن بيست و سه ميلي«تر است و يك و نيم كيلو خرج باروت آن بوده و برد آن بسيار مؤثر بوده است و به گاه شليك آتشي از آن زبانه می كشيده ... اينها خصوصيت فيزيكي اين تفنگ سر پر است ولي هويت و تاريخ آن هم از شخص آعليداد وام ميگيرد و همه از ترانههايي كه من از آنان به عنوان «تاريخ ترانهها» یاد كردهام.
گفتيد «تاريخ ترانهها» منظورتان چيست؟
ما متأسفانه به رغم تاريخ و ديرينگي بسيار كه از نخستين ساكنان و اقوام فلات ايران به شمار ميرويم تاريخ مكتوب و دقيقي در دست نداريم، آنچه به جا مانده است همين اشعار و ابياتي است كه در بزنگاه حوادث و رويدادهاي مهم به زبان شعر سروده و ثبت و ضبط شده و به عبارتي تاريخ شفاهي ما محسوب ميشود كه از طرق اشعار نقل به نقل و سينه به سينه بر جاي مانده است در واقع ما قومي هستيم كه تاريخمان به شعر است و شعرمان با موسيقي توأمان است. همين حادثهي «آعليداد» و كشته شدن او و شرح جنگها و دلاوريهايش به مدد زبان شعر ماندگاري يافته است و من اين نوع تاريخگذاري را «تاريخ ترانهها» نام نهاده ام كه به عبارتي هم تاريخاند هم ترانه ... هم چنانكه ميگويم بيت عليداد و يا «بيت شير علي مردون» و يا «بيت ابوالقاسم خان» و يا «بيت دير او» و يا «بيت حالوزال» به گمان من اين شيوه روشي خنياگرانه و حماسي است كه در نوع خود ممتاز است و در تاريخ هر چه در دوره ی پارتي و هخامنشي و ساسانيان تحت عنوان «گوسانها» و «خنياگران» و «راويان» كما بيش چنين روشي را داشتهايم و «ترانه تاريخهاي» بختياري ادامه همان سبك و سياقاند و حكم و منزلتشان بسيار براي ما ارزشمند و حائز اهميت است. چرا كه اگر همين ترانهها هم نبودند ما اطلاعات زيادي از تاريخ گذشته خودمان نداشتم و در واقع اين ترانهها و موسيقي بختياري بوده كه تاريخ بختياري را حفظ كرده است و از اين حيث نبايد فراموش شوند.
شما در نوشتن اين كتاب چه اندازه وامدار اين ترانه تاريخها هستيد؟
بسيار، اساساً آشنايي من با تاريخ بختياري از همين ترانهها و ابيات شروع شد. رسم بر آن بوده كه پس از هر جنگ و حادثهاي عدهاي مينشستند تا واقعه را به زبان شعر و موسيقي ثبت كنند. اين رسم خوب و هنری و تاريخ نگاري موسيقيايي متأسفانه مثل بسياري چيزهاي ديگر خيلي زود از دست رفت. به نظر ميآيد آخرين حادثهي تاريخي سياسي ايل در قالب «تاريخ ترانهها» همان واقعهي سال 1332 یعنی قيام «ابوالقاسم خان» عليه دولت پهلوي دوم باشد كه به بيت و ترانهاي به همين نام «بيت ابوالقاسم» تبديل و ثبت و ضبط شده و موسيقي و لحن قشنگي دارد كه از حوادث و نبرد رويارويي بختياريها با نظاميان كه «كلاه پوستي» بر سر داشته و بر خلاف شلوار دبيت و گشاد بختياريها، شلوارهاي لوله تفنگی به پا داشتهاند در آن به صراحت اشاره ميشده و رشادتهاي «محراب خان عجمی» «رضي خان بابادي» و «آموسي كي شيخ عالي» و ديگران سخن ساز ميشود و پس از آن نه حادثهاي داريم و نه بيتي كه ياد آور اين سبك و سياق تاريخ نگاري موسيقيايي ميباشد.
در ابعاد عاشقانه و تغزلي هم در همين دوران و مقداري پس از آن به «بيت عبده محمدللري» كه ترانه تاريخي عاشقانه و حديث دلدادگي و شوریدگی جوانان ايل است ميرسيم كه آن هم به نظر ميآيد آخرين منظومه سرايش رومانتيك بختياري است كه معاصر است «عبده ممد للري» همين چند سال پيش در انديمشك و شوشتر ساكن بود ولي ترانههاي او و عشق خدا بس سرودهاي جاودانه ماند و پس از آن من به ترانهاي دست نيافتم كه اين روش را دنبال كند جالب است كه سرايش آنها هم به شكل جمعي است و گويندهي مشخصي ندارد. فولكور است، روح همگانی دارد و متعلق به كل ايل است. اما در نوشتن كتاب تفنگ نُه دال هم من از اين ابيات بسيار الهام گرفتهام. گفتم كه از همان كودكي نام عليداد و نام تفنگش را از طريق ترانههاي او شنيده بودم ولي اشعار و ابيات بسيار كوتاه و مختصر است همانگونه كه خاصيت و محدوديت ترانه سرايي ايجاد ميكند اطلاعات و حوادث كلي را مطرح ميسازد و من براي نوشتن لازم بود هم آنها را تحليل و تنظيم كنم. هم كمبودهايش را پُر سازم و به عبارتي سفيديهاي متن را به نگارش درآورم و اين نقيصه را با اطلاعات شفاهي و روايتها و گزارشهاي محلي و بومي ريش سفيدان و كد خدايان جبران كردم. خيليها حتي بسياري از خوانندگان فقط آنها را به آواز ميخواندند و حتی نميدانستند كه اصل واقعي چيست و چه اتفاقي حول و حوش آنان افتاده است. البته اين بخش ديگر كار پژوهشگر است نه خواننده موسيقي. من در واقع هم تاريخ را تنظيم كردهام و هم توالي و تركيب حوادث را در چيدماني داستاني و گزارشي آنهم از زبان خود تفنگ كه در آن دوران حضور داشته به روايت كشاندهام و به اقتضاي ضرورت و نياز با فانتزي و تخليل و زبان ادبي و هنري به توصيف و شرح ماجرا پرداختهام كه تا كنون سابقه نداشته و به عبارتي نوعي بازخواني و يا بازنويسي و به قول معروف «قرائت امروزي» و يا «قرائت نوين» از تاريخ دويست سالهي بختياري كه متأسفانه بسيار تلخ و دردناك هم بوده است.
آيا ضرورت داشته كه اين همه حوادث فاجعه آميز را بازگو كنيد؟
متأسفانه، بله ... تاريخ نقد زندگي است. وجدان اجتماعي دوران . قصدم آن نبوده كه حوادث را تكرار كنم. قصدم نقد و مكاشفهي آنان بوده است. بختياري كمتر خود را در آينهي نقد ديده است. ما فرهنگ نقد نداريم. به گذشته بسيار نوستالوژيك نگاه ميكنيم. هنوز به اشتباهات تاريخي خود پي نبردهايم. هنوز نميدانيم كه نقاط قوت و ضعف ما از كجا ناشي ميشده، با احساس نميتوان گذشته را تفسير و تحليل كرد. تاريخ امروزه فقط وقايع نگاري نيست علم است، كالبد شكافي است. بختياريها عليرغم شجاعتها و رشادتها و افتخارات بسيار براي اين سرزمين كمتر نامشان در تاريخ آمده و به عبارتي نقد تاريخ و آسيب شناسي كمتر مورد توجه بوده است. در صداقت و پاكي و وطن پرستي آنان شكي ندارم. اما بختياري مستوجب مقام و منزلت بایسته تري بودند. شهريهاي بختياري نشين اكنون در محروميت به سر ميبردند. تكنولوژي صد سالهي نفت، هرگز نتوانسته بختياري و مسجدسليمان را به شأن و اندازهي حقيقي خود برساند. خواندن تاريخ كمك ميكند تا ما از برادر كشي جلوگيري كنيم. همديگر را دوست داشته باشيم و با مهرباني كنار يكديگر زندگي كنيم. «تفنگ نُه دال» پس از آن هم كشت و كشتار خونين انديكا حالا به اين نتيجه رسيده است كه دوستي و مهر فرضيهي زندگي است او ديگر حتي نميخواهد به گنجشكي شكيب كند. به راستي هر افراطي گري و خشونت به پايان رسيده و بشر به صلح و همدلي بيش از هر زمان نيازمند است.
متأسفانه همهي حوادث خون بار متن كتاب واقعي و مستند است، تخيل نيست. من بارها هنگام نوشتن به گريه افتاده ام. دولتمردان قاجار و پهلوي بسيار به بختياري ستم كردند و بختياريها هم بعضاً خود در اين زمينه تأثيرگذار بودهاند اين آسيبشناسي تاريخي ماست كه بايد با ديدي عبرتآميز به آن نگريست.
به لحاظ نگارش اثر در كدام گونهي ادبي قرار ميگيرد؟
نوعي گزارش و روايت، بازخواني باز آفريني، شباهت اندكی هم به رمانهاي بومي تاريخي دارد به خيلي سبكها نزديك است ولي هيچكدام آنها نيست. مثل خودش است. حقيقتاً من هنگام نوشتن به سبك و مكتب آن توجه نداشتم. به بهانهي يافتن آن تفنگ قديمي قصد داشتم كه مطلبي بنويسم و بعد ديدم چه بهتر كه به زبان خود تفنگ همه چيز گفته شود. یعنی روايتگر اصلي خود تفنگ است و اما در جوف و جوار آن زندگي، تاريخ و حوادث و تحليل و تفسير آنان پيش آمد. اينها نميتوانند جدا از هم باشند. هر چيزي در اين جهان به چيز ديگري بستگي دارد. علت و معلولها از هم ناشي می شوند . حوادث به خودي خود اتفاق نميافتند. «تفنگ نه دال» در بسياري از فصلهاي كتاب خود را مورد نقد و مؤاخذه قرار ميدهد. نكوهش ميكند، سرزنش ميكند و گاه اين سئوال را از خود ميپرسد كه آيا ما تفنگها مقصر هستيم يا كسي كه ما را شليك ميكند به راستي آيا ما تفنگها هستيم كه جوانان را ناكام ميكشيم و زنان و دختران را داغدار ميكنيم و جامه ی كبود بر تن ايل ميپوشانيم! به راستي آيا ما تفنگها هستيم كه آتش كينه و عدالت را دامن ميزنيم و لهيب شعلههاي انتقام را همواره فروزان نگاه ميداريم!
اينها همه واگويههايي است كه از زبان تفنگ و در تعمق و تفكر با خود در ميان گذاشته مي شود شايد جنبهي نقد و اعتراض و مكاشفهي تاريخي در لابلاي اوراق خود را به گوش و هوش و جان ما نزديك سازد. اين جوهرهي اصلي كتاب است و حالا تفنگ گمشده اي باعث يافتن نگاه و منظري نو گردد. و اين نوعي بازنگري تاريخ به زبان هنري است كه جنبهي داستاني هم در آنان جود دارد.
شعر و داستان بختياري در حال حاضر چه وضعيتي دارند؟
شعر وضعيت و شرايط مناسبتري دارد و پيشرفت بيشتري كرده است ولي داستان و به ويژه ميان خيلي كم داريم و اين در حالي است كه جنوب خود در خلق و پيدايي داستاننويسي كوتاه و رمان روستايي سهم عمدهاي داشته و تا حدودي پیشتاز و مبدع بوده است. زنده ياد منوچهر شفياني، حفيظ اله ممبيني در دههي چهل سر آمد بودند و ديگران به تأسي از آنان به نوشتن پرداختند و پس از آن بهرام حيدري كه بسيار خوب مينوشت و روانكاوي شخصيتهايش با جزيي پردازي و توصيفهاي داستاني فوقالعاده دقيق بوده و بعد از آن بايد به قباد آذر آيين و يار علي پور مقدم و علي مراد فدايي نيا اشاره كرد كه خوب مينويسند و هنوز هم مينويسند. اين استعداد و رويهي داستان نويسي ميبايست همپا با شعر و رشد كند و راه خود را پيش ببرد. به ويژه رمان كه خود زندگي است. هيچ گونه ادبي به اندازهي رمان نميتواند گوياي حال و احوال زندگي و پيچ و تابهايش باشد. رُمان گونه ای كامل ادبي است. اين همه از بركت جنوب است و جنوبگان حرفهاي تازهاي در آستين دارد كه ميبايست به زبان و قلم شاعران و نويسندگان جاري و ساري شود. احمد محمود همچنان در قلهي داستان نويسي جنوب است و انتظار هم هميني است كه اين سرزمين آثار ماندگاري را در جغرافيايي خود خلق كند. جغرافيايي كه انساني و جهاني است.
به راستي ادبيات، هويت است. فرهنگ قومي است. صداي انساني است. خوني است كه در رگهاي زندگي جاري ميشود. جامعهاي كه ادبيات نداشته باشد. آرمان ندارد، هويت ندارد. چگونه ميتواند فرهنگ محلي را ملي كرد و فرهنگ ملي را بينالمللي ... نقش و رسالت ادبيات و هنر همين است.
از فضا و حال و هواي داستان بگوييد.
داستان در فضاي كلي را دارد ، اما بيشتر حوادث در انديكا ميگذرد. انديكا مقر گرمسيري حكومتي بختياري بود و قلاع بسياري داشت. مثل قلعه خواجه، قلعه زراس و همين قلعه لیت كه آعليداد در آن كشته شد. بخشي از داستان به جنگهاي ييلاقي اختصاص دارد كه مقر آن چغاخور است ولي عمدهي حوادث در انديكا ميگذرد. در ادبيات و اشعار نام «انديكا» بسآمد زيادي دارد و زمستان آن توطئه برانگيز بوده است. آسمانش خون باران و صحرايش به چالهي خوني ميماند كه در آن كشتار زيادي صورت گرفته و من در بخش توصيفي داستان بهار بي مانند انديكا را به مدخل بهار و بهاران خونين انديكا به رستن و شكفتن گلهاي سرخ شباهتي تمثيلي گرفته است.
... حالا ديگر دريافتهام كه چرا انديكا به گاه بهار اين همه شقايق و گل سرخ از تپه ماهورهايش سر بر ميآوردند. حالا به تلخي دريافتهام كه چرا آسمان اين دشت و دمن هميشه غبار و اندوهبار است و بهارش از سر دلتنگي خيلي زود تن به گرماي زودرس تابستاني ميسپارد. اين شقايقهاي سرخ، برآمده از خون دليران و جان باختگان است كه براي مقابله با جاهطلبيها و مقامپرستيها آماج تير نابرادران گشتهاند و اگر خوب گوش فرا دهي، نسيمي كه مدام در اين دشت ميورزد، ترنم همان نواها و نالههايي را در زير لب زمزمه ميكند كه همواره در سوگسرود زنانش جريان دارد...
انديكا مدوم بهار نم نم بارون كُجنن گودرزيل شراك سوارون
انديكا گاه به چالهي خوني تبديل ميشد كه فتنه و بيداد از آن به آسمان بر ميخواست و سحرگاهان در شبیخونهاي بی امان، خون چون شبنم بر گردي ساقهي علفهايش مينشت....
بهر حال خاستگاه و جايگاه داستان ولايت بختياري و فراز و نشيبهاي زاگرس است و طيف پيراموني كه خود خاطرات اين حوادث و فجايع هولناك را به خود ديده است. جغرافياي بومي، جا به جا توضيح داده شده و اشارات مستند و دقيق است هم چنان كه كليهي حوادث مضموني از تاريخ دويست سالهي اخير برآمده است.
رويكرد مضموني بيشتر حماسي است يا عاطفي؟
انساني است. بحث بر انسان است. حتي تفنگ خصلتي انساني و عواطفي بشر دوستانه و مهرورزانه يافته است. براي زندگي و حيات اجتماعي بيشتر راهي جز صلح و مهرباني ندارد. دوران ستيزها به سر آمده و تفنگ نُه دال هم ديگر نميخواهد زبانه بكشد. حماسه به عنوان گونهاي ادبي خصلتها و خصيصههاي خود را در سير داستان اعمال كرده است اما اغلب به نفع صلح و مهرباني كنار آمده و يا لا اقل «تفنگ نُه دال» در واگويههاي خود بدان دل داشته است. و از سوي ديگر عشق قرباني حوادث گرديده و جنگهاي ييلاقي و گرمسيري مجالي را براي عشق ورزي باقي نگذاشتهاند و عشقهاي طلوع ناكرده افول ميكنند. در كتاب يك فصل با نام «ستاره خالك طلا جنبهي عاشقانه دارد ولي نوع و حال و هواي آن چنان متفاوت است كه به فاجعه نزديكتر است تا عشق ... ولي آنجا ميبينم كه چگونه عشق و دلدادگي هم در زير چتر سلطهي قدرت طلبيها به نفرت و معامله تبديل ميشود و عشق چه بيرحمانه زنگ ميبازد. در واقع جنگها و حوادث پياپي، فرصت و مجالی را براي بروز و انعقاد عشق و دلدادگي نميدهد و در آنجا بيش از هر چيز ديگر زنان و كودكان قرباني جنگ افروزيها ميشوند و حتي نسبت «خون بس» كه آيين عشايري و جامعه شناسي است هم در آن بخش كارآمد نيست.
شليك مدام تفنگها و پيوستگي آنان به يكديگر فرصت عشق و زندگي را به نابودي و انتقام تبديل ميسازد به قول «فدريكو گارسیا لورکا» شاعر و نمايشنامه نويس اسپانيايي: تا زماني كه در دنياي هنوز كساني هستند كه كارد ميسازند، اشكهاي جاري و به هم پيوسته خواهند شد... و اين رود بی امان اشكهاست كه جاري است.
ولي قهرمان حماسي، همان آعليداد است؟
بله، آعليداد، خصلت بارز او همان غيرت و تعصب و وفاداري است و ديگر آنكه درصدد مقام طلبي بر نميآيد. من البته بيشتر مايلم از لفظ «پهلوان» براي او استفاده كنم زيرا خصلتهاي پهلواني در فرهنگ ملي ما بهتر از قهرماني است. نوعي آزادي منش و كنش را در رفتار و روحيات پهلوانان ملاحظه ميكنيم كه والا و انساني است.
اگر چه شخصيت اصلي و محوري عليداد و تفنگ اوست اما همهي كار به او خلاصه نميشود. نامدارخان منجزي و يا صيدال بك و مندني مورد ستايش قرار گرفتهاند. آنان نيز دست كمي از آعليداد ندارند و يا «اسد خان بهداروند» كه بزرگ و سركش است. بختياري در اين دوران مرداني بزرگ و كارآمد بسيار دارد و دريغ كه همهي آنان به گونهاي قرباني جنگهاي برادر كشي و قدرت طلبيها قرار ميگيرند و يكي پس از ديگري از دست ميروند و تنها حسرتشان در ياد و ترانهها باقي ميمانند. من در پژوهشي كه براي پايان نامه تحصيليام در مقطع فوق ليسانس انجام دادم به طور مفصل به «سوگچامهها» پرداختهام و در آنجا متوجه شدم كه همه حماسهها و دلاوريهاي بختياري به مرگ ختم شده است به همين دليل از لفظ «سوگچامه» يعني شعر و سرود مرگ استفاده كردهام. جنگها به تراژدي منجر ميشوند. در جنگ پيروزي معنا ندارد، فاتحان خود مغلوب قدرت طلبيها شدهاند و شكست خوردگان قرباني فاتحان ... به قول مولوي، خون به خون شستن محال آمد محال.... آن كس كه ديگري را ميكشد به عبارتي انسانيت را كشته است و در اين ميانه انسان تنها و به پناه باقي ميماند. به هر حال براي من بسيار مهم است كه «تفنگ نه دال» حالا زبان انسان و مهرورزانهاي انتخاب كرده و حتي ذات آتش بازي خود را به مهر و دوستي جايگزين ساخته است و ديگر نميخواهد به گنجشكي هم شليك كند... به اميد صلح جهاني ...
گفتگو از :پدرام طاهری کُتکی
بی خیال
چار سووار چی گُنج شیر وینه دم تش
صیدال بک و مَندنی فرهادِ جونبش
چار سووار چی گُنج شـیر وینه دم دی
صیـدال بـک و مَندنی فرهـاد و هــادی
اندکا مدوم باهار چشمه بُنه جاز
دستته ماری زنا اوستا تفنگ ساز
دستته ماری زنا تفنگ نسازی
مُون بور هف تیر خَرد در اُوی به بازی
آصیدال دِرَو بكَش دوالِ تنگه
نومدار خون ز نو نها بُناد جنگه
آصیدال دِرَو بكَش دوالِ زینَ
نومدار خون ز نو نها جنگه پسینَ
و درود بر شرافت دکتر صالح پور عزیز ک استادانه بخشی از زندگی اجدادمان را ب قلم می آورد
و درود بر روح بزرگانی چون آعلیداد و نامدارخان و آنادعلی راکی و صیدال بک و
سردار اسعد و سردار مریم و علی مردان خان ک حماسه افریدند و رفتند
با تشکر