هفته معلم بود،هوای مدرسه و بوییدن گلهای سرخ محمدی کرده بودم ، آلبومها را آوردم و ورق زدم تا کمی به یاد دوران گذشته و مراسمهایی که در این ایام دعوت می شدیم و روی صندلی ها می نشستیم و سخنرانی گوش می دادیم ،هوایی تازه کنم .خودرو را زیر سایبان درون حیاط گذاشته بودم و تصمیم نداشتم تا مثل هر روز به آژانس بروم ،حوصله پاسخ تماسهای تلفنی مدیر آژانس را نداشتم و در اوراق پلاستیکی آلبومها غرق شده بودم و خاطرات را مرور می کردم! صدای خانم که از آشپز خانه بیرون آمده بود سکوت را شکست و رشته افکارم را درید! می گفت:چراتو خونه نشستی؟ مگه از آژانس بیرونت کردن؟فکر نمی کنی این ماه پایان ترم دانشگاههاست و باید شهریه بچه ها را بدی؟ از کجا میاری؟ بلندشو بروچند سرویس ببر لااقل کمک خرجی باشه! گفتم:خداکریمه،تا حالا که نموندیم از اینجا به بعد هم با خودش ،توکل به او کردیم!گفت: خدا می گوید از تو حرکت از من برکت ! نگفته که بشین توخونه من درستش می کنم!گفتم: او خیلی کریم است ،خدا را چه دیدی شاید هم الان درب خانه را بزنند یا در رادیو و تلویزیون اعلام کنند بازنشسته نمونه شده ام! و یکدستگاه خودرو رایگان هدیه بدهند! با عصبانیت پوزخندی زد و گفت:آخه مرد حسابی کوه کندی؟ بجز یا در حال کار در آژانس هستی یا از این و آن می نویسی و همه از تو بدشان می آید! بسوی آشپزخانه رفت تا کوکو سیب زمینی های ناهار را سرخ کند! بلند شدم و خودرو را برداشتم و روانه دفتر آژانس شدم، آنجا هم غر غر کردن مدیر را تحمل کردم و گفتم: برای خلاصی از غرزدن خانم خانه به اینجا آمدم شما هم غر میزنید! گفت:مگر اینجا خونه خاله است که هر وقت دوست داشتی بیای؟ زنگ خور دفتر زیاده ولی ماشین نداریم و باید دائم حضور داشته باشید! یک چشم گفتم و خود را خلاص کردم .کارت کارکرد خودرو را از میان کارتهای درون کازیه روی میز در آورد و آدرس مسافر را در آن نو شت و مقصدش کیان پارس بود و کرایه اش ۵ هزار تومن می شد ، بسوی آدرسی که نوشته شده بود رفتم، جلوی خانه اش توقف کردم و بوقی زدم و چند دقیقه بعد جوانی با کُت و شلوار و پیراهن قهوه ای و کاملا"ست، عینک دودی بر چشمان و کیف سامسونت در دستان از آن خانه خارج گردید و با سلامی بر صندلی عقب خودرو نشست! من با تک پیراهنی از گر ما کلافه شده بودم و حالت عادی مسافردر این هوای گرم متعجبم ساخته بود! سلامش را علیکی گفتم و کولر خودرو را روشن نمودم و بسوی مقصدش حرکت کردم، سی دی موسیقی را گذاشتم و کمی صدایش را بلند کردم محمدیان می خواند:
مردان خدا پرده پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند
هردست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
را نندگی در این ترافیک سنگین بسوی کیانپارس اهواز دشوار است ولی ترانه زیبایی که از بلندگوهای خودرو پخش می شد مسیر را آسان می نمود و گاهی از آینه بر وی نگاهی می انداختم و بیرون را نگاه می کرد . نزدیک شده بودیم که عینکش را برداشت و قیافه اش گرفته نشان می داد ! جلوی دفتر هواپیمایی توقف کردم ،از من خواست منتظرش باشم و پیاده گردید و شتابان به درون دفتر رفت ، بیش از ۲۰ دقیقه طول کشید و با عذر خواهی دوباره بر صندلی عقب نشست و در خواست حرکت به طرف مسیر گلستان نمود و او را به سوی گلستان بردم این بار کمی صحبت کرد و ماجرای تهیه بلیت و ضرورت عزیمت به تهرانش را برایم می گفت که: ۲ نفر مهمان از کشور آلمان دارد و باید به استقبال آنها در فرودگاه امام برود، در هتل استقلال هم برایشان جا رزرو نموده است! فضولی کردم و پرسیدم کارشان چیست؟ گفت: من وارد کننده قطعات ماشین آلات سنگین هستم و این افراد نماینده شرکت آلمانی می باشند که برای ارزیابی بازار فروش آمده اند! سری تکان دادم و آرزوی موفقیت برایش کردم ، در مقابل ساختمان سازمان جهاد کشاورزی متوقف شدم و او حالا از پشت عینک به من نگاه نمی کرد و مستقیم به چشمانم چشم دوخته بود! گفت: همیشه برای من آرزوی موفقیت می کردی! تراول چک صد هزار تومانی جلویم گذاشت و پیاده شد، جیبهایم را برای دادن بقیه پولش جستجو می کردم و اسکناسهایم کافی نبودند!سرش را از با لای شیشه درب خودرو پایین آورد و لبخندی زد و گفت: بقیه اش هدیه من به مناسبت روز معلم!! آقا شما حق زیادی گردن من دارید ! هرگز مدرسه ۲۲ بهمن مسجدسلیمان و شما را فراموش نمی کنم! و رفت! سرم درد گرفت! هیچ خوشحال نبودم ! با بغض بسوی خانه آمدم و با خود می گفتم : کسی که موهای سرش را برای همراه شدن با دانش آموز بیمارش تراشید،کسی که کلیه اش را برای نجات کودک دبستانی بخشید،کسی که برای نجات جان بچه ها در آتش سوخت، آن کس که هز ینه درمان شاگردش را از حقوقش پرداخت معلم نام داشت و اما مرا به ترحم هدیه ای دادند! چک پول را در دستهای خانم گذاشتم و گفتم: دیگر هر گز به آژانس نمیروم! من معلم بوده ام و باید خود را تکریم کنم اگر تکریمم نمی کنند و لازم است نقش الگویی خویش رادرجامعه حفظ کنم تا معلمی آخرین گزینه انتخابی جوانان نباشد و برای تمشیت امور باید قناعت کنیم . معلم منشأ امید است و گمان می نمایم ترسیم چنین تصویری از خویش انتقال نا امیدی است! کوکو سیب زمینی هم دیگر نمی چسبد! و اشکهایم با نگاه بر تصویرهای روی دیوار جاری می شود! به یاد سخن یکی از همکاران می افتم که گفته بود:
جورچین زندگیت را باید با حساسیت بیشتری بچینی که تصویری هرچه زیبا تر درست شود ؛تصویر رودی جاری درتمامی تاریخ ،تصویر زلالی آب،آبی که زنده میکند ،زمستان را بهار میکند،یا تصویر بیکران آسمانی صاف و زیبا که تا بینهایت امتداد دارد و چشمها را مبهوت میکند، یا تصویر …تصویر یک معلم.