غلامرضا جعفری
اهواز چنان غبارآلود است که چشم، چشم را نمی بیند، از خانه خارج می شوی نان بخری به یکبارگی سر از جایی در می اوری که به تصورت نانوایی است و ناگهان در می یابی اینجا نه ابی هست و نه نانی و تنها غبار می فروشند عین زیره به کرمان بردن، عین اینکه در میانه اب بایستی و تشنه بمانی، می بینی غبار از سر و روی نشسته ها می چکد و کسی در این میانه بیدار نیست، می بینی که غبار مه آلود، اژدهایی چند سر است که تمام روزنه های تن را می پوشاند و مردم نشسته نشسته، به غبار شبیه تر می شوند تا به جسمی انسانی و تو هنوز در تصورت نان گرمی جان دارد، نان می خواهی، نان هوا می خواهد، هوا سبزه می خواهد، سبزه باغبان می خواهد و باغبان در میان نشسته ها به غبار شبیه تر است.
اینجا اهواز است، غبار جای نان را گرفته، جای انسان را نیز و تو حس می کنی که چیزی به تنت چسبیده، می نشینی و از کنار دستت می پرسی اینجا کجاست و او می گوید برای خرید نان گرم امده ام اما نگران نباش، غبار کار خودش را می کند و همیشه از جایی اغاز می شود و تو احساس می کنی که مغزت را غبار گرفته و یادت نیست برای چه از خانه بیرون امده بودی.
اینجا اهواز است، غبار کالبدی از شهرنشینان جدید خواهد ساخت، پر از فراموشی.
خیلی وقت بود از شما نخوانده بودم امیدوارم شوشان درک کند که حضورتان مفیدتر از نبودنتان است