شوشان - امیرحسین زندی دره غریبی جامعه شناس و مدرس دانشگاه :
فیلسوف بزرگ سورن کی یرکگور در کتاب منتهی به مرگ آورده است«به حسب انسانی ، مرگ واپسین چیز در میان همه چیزهاست، و باز به حسب انسانی ،امید تنها تا زمانی هست که زنده هستم . اما بنا بر فهم مسیحی،مرگ به هیچ روی واپسین چیز در میان همه چیزها نیست؛در واقع مرگ تنها رخداد کوچکی است در درون آنچه همه چیز است،یعنی زندگی ابدی یا حیات جاودان، و بنا بر این فهم در مرگ بی نهایت بار امید بیشتر هست تا در زندگی....» و در نکته ای دیگر در همین کتاب آورده است:«به این طرز والاست که مسیحیت به پیروانش آموخته است در مورد امور دنیوی و این جهانی از جمله مرگ بیندیشند»...و اما روبرو شدن من با مرگ عزیزان خیلی زود و آنهم در کودکی با آسمانی شدن پدرم اتفاق افتاد...درست در زمانی که من کلاس چهارم بودم و عشق او را در گوش دادن به روخوانی من از کتاب فارسی متوجه می شدم، می نشست و می گفت دوست دارم برایم بخوانی ...لحظاتی که سرم را بلند می کردم برق چشمانش و شوق نگاهش جهانی از انرژی و امید برای آینده ی من بود، شاید در آن دوران به هر چیزی جز رفتن او فکر می کردم.مظلومیت من و او همانقدر آشکار است که اگر در زمان شروع بیماری اش چند تا پنی سیلیین ۸۰۰ برایش تجویز و تزریق می شد، می توانستم خاطرات بیشتری با او داشته باشم، اما امان از آن زمان که برای یک پزشک هندی و پاکستانی باید صبح زود درب درمانگاه دهدز بیتوته کنی...اما از آن روز واقعه روایت کنم..... رمضان ۱۳۶۹ بود، مصادف با شب ضربت خوردن مولا، روستای ما از توابع ایذه است و تیره ی زندی یکی از زیر شاخه های طایفه اورک ، دینارانی باب از ایل بختیاری ، مدیر مدرسه روستا (دکتر تاج محمد زندی که همیشه دعاگویش بوده و خواهم بود ، چرا که دلسوزی و همتش الگوی همیشگی من بود)قرار گذاشته بود شب احیا همه مدرسه باشیم، پدر از ظهر از درد گردن و کتف شکایت داشت، آن دوران تعاونی ها و کوپن بود و بخشی از ارزاق و مایحتاج از آن طریق تامین می شد،پدر بعد از برگشتن از تعاونی درد بیشتری احساس می کرد و مادر گفت ؛ حتما بخاطر بلند کردن گونی برنج و قند است ، پماد ویکس از داروهای در دسترس برای گرفتگی عضلات بود که مادرم به پدر توصیه کرد و فکر کنم خودم به گردن و کتفش پماد زدم ، غروب بود و مادر آماده نماز و افطار می شد و معمولا غروب چون گوسفندان از کوه بر می گشتند هیاهویی در روستا بلند می شد ، صدای گوسفندان مادر که از کوه برگشته بودند و بزغاله ها که دوان دوان به سمت شأن جست و خیز می کردند، پدر رتق و فتق امور را داشت که مادر روزه دار اذیت نشود و انصافا با تمام سختی ها علاقه پدر و مادرم به هم و به فرزندان مثال زدنی بود ...
من کمی نان به مدرسه بردم و چند تا از بچه ها هم بودند ، برگشتم و درب ایوان خانه ایستاده بودم که مادر متوجه تأخیر در برگشتن پدر شد و سراسیمه پرسید؛ پدرت کجاست نکنه حالش بد شده باشد و به مثابه ی بسیاری از زنان روستایی شرم داشت که نام پدر را بلند و در انظار عمومی بگوید ، با صدای بلند من را صدا میکرد،جوابی نشنید هراسان بدنبال پدر رفت و من به دنبالش رسیدم که پدرم را بیهوش افتاده دیدیم ، تا روزی که زنده باشم ،صدای مادرم در گوشم طنین انداز است که ملتمسانه رو به مردم روستا کرد و داد زد: «ای مردم (همداد) امداد»، پسر عمویم بندر (پدر خانم فعلی) از سکوی خانه شأن پرید و پدرم را بر دوش گذاشت، به سمت وسط روستا برای پیدا کردن وسیله ای که تا بیمارستان دهدز برسند،پزشک هندی درمانگاه دارویی داد و شب پدرم را مجددا به روستا آوردند ، دو روزی افتاده بود که کم کم متوجه وخامت حال اش شدند و هنوز آن کت آبی سیر با لباس محلی اش را بیاد دارم (پدرم قد کوتاهی داشت ،اما چشمان رنگی و پوست سرخ و سفید و شفاف اش او را تودل برو می کرد، در کار بسیار فرز و چابک بود و به گواه فامیل که با او کارمی کردند و هنوز زنده هستند ، کارش را به نحو احسنت انجام میداد،در کار که معمولا کشاورزی ما بصورت شراکت چند خانواده فامیل بود ، کم کاری در وجودش نبود ...
صدای خوبی داشت و برزگری و یاریار را خوب می خواند ، زیاد به مکتب نرفته بود اما علاقه به درس خواندن ما داشت ،قلم نی درس خوشنویسی من را به خوبی می تراشید و از صمغ درخت بلوط برایم جوهر درست می کرد، معمولا در کارها فامیل از ایشان مشورت می خواستند ،هر چند عموهایم کدخدا و ملا بودند و نسبت به ایشان از منزلت اجتماعی بالاتری برخوردار بودند ،لیکن برای پرسیدن مناسبات فامیلی از گذشته های دور تا بعضی امور و کار خیر ایشان را کلید عقل خود می دانستند ،این عین کلمه ای است که خواهر زاده اش ملا علی شیر رحمت الله علیه بعدها به من گفت ...... ) گویا بعد از ویزیت پزشک متخصص پاکستانی ایذه متوجه شد که برای درمان دیر شده و عفونت پرده های مننژ را گرفته ، و گفته بود چند روزی صبر کنید اگر به درمان اینجا جواب نداد به اهواز ببرید که سوم اردی بهشت مطابق با بیست هفت رمضان بعد از استحمام در هنگام دراز کشیدن شهادتین را گفت و ساعتی بعد که صدایش زدند ،متوجه شدند که خرقه تهی کرده و به رحمت خدا رفته بود ،گویی قرار بود اولین ضربه کودکی را من و خواهر دوقلوی ام تجربه کنیم، من آن شب خواب دیدم بارانی شدید چون سنگ فقط بر خانه ما می بارد.صبح زود در روستا صدایی برخواست من هراسان تا وسط روستا رفتم که چرا گریه می کنید که فامیلی گریان به من گفت پدرت فوت کرد و خدا می داند من در آن سن کم و کودکی با چه تروما و ضربه روحی مواجه شدم .فیلسوف معاصر ژولیا کریستوا که بگونه ای اندیشه هایش وام گرفته از هانا آرنت است ،کتابی دارد بنام زندگی روایت است....و واقعا زندگی قصه ای است که باید نوشت و گفت و دردها را و تروماها را به قلم آورد ...کارکرد ادبیات همین است ...و این دلنوشته علاوه بر زنده نگهداشتن یاد پدرم بنا بر همین اندیشه است. البته همچنان دهدز و منطقه ی ما از کمبود امکانات درمانی رنج می برد .....زنده باشید . شادی روح تمام پدران آسمانی الفاتحه
یادشان جاویدان هست همیشه با سربلندی و افتخار شما وهمشیره ها