شوشان ـ مهری کیانوش راد :
به تازگی کتاب "گرگ ها و گرازها " به قلم محمد کیانوش راد سیاستمدار و نویسنده ی خوزستانی به بازار کتاب رسیده است .
از بارزترین ویژگی های این رمان ، نقش برجسته ی "اقلیم گرایی " است ، که نویسنده جابجا از استان خوزستان ، شهرهای مختلف آن ، باورها ، رسومات و حتی غذاها های مورد علاقه ی اقلیم خود سخن می گوید.
این رمان روزنه ای به شناخت بیشتر خوزستان ، نقش آن در انقلاب و جنگ و مشکلاتی است که بعد از جنگ به آن گرفتار شده است.
از درخشان ترین فرازهای کتاب ، سطرهای آغازین و گفتگوی رمضان و یوسف است.
رمضان فردی به ظاهر عامی ، با تحصیلاتی در حد ششم ابتدایی ، اما با درون مایه ای از پختگی و فرزانگی ، روبروی پسرش یوسف، که نه دین ناباور بلکه لاادری است ، از دغدغه های زندگی و مرگ خود سخن می گوید.
در لابلای کتاب گرگ ها و گرازها، سیاست آمیخته با زندگی است، که البته امر عجیبی نیست ، نویسنده ، خود مرد سیاست است و بارها به جرم اعتقاداتش ، زندان را تجربه کرده است.
با نمونه ای در ص ۱۷ آشنا می شویم :
" بابا توی دنیای سیاست هم آواره زیاد داریم ، آواره هایی که از ترس حکومت هاشون بی وطن میشن."
با توجه به این که اقلیم شناسی در این داستان نقش پررنگی دارد ، نام شوش ، هفت تپه ، کارخانه ی کاغذ پارس ، بیکاری گارگران و مشکلات آنها. چغازنبیل ، شوش و دانیال ،
دزفول و محله ی قلعه و دفترازدواج .
اهواز و کاباره ی میترا ، محله یوسفی ، دبیرستان شاپور ، جنگ ایران و عراق ، دوران بعد از جنگ و باز داستان شرکت نیشکر هفت تپه (یکی از شخصیت های داستان گارگر هفت تپه است ) ، تالاب هورالعظیم و ...
ص ۱۹۸ " آنسوتر نیمی از تالاب هورالعظیم را خشکانده اند ، تا نفت پیدا کنند نفت را می برند تا برج های تهران را بالا ببرند . برج ها بالاتر می روند تا ونکوور و تورنتو ساخته بشود ، تا پسران و دخترانشان با سیگارهای مارلبرو و کاپتان بلک بر لب با ماشین های آخرین مدلشان ....
داستان گرگ ها و گرازها داستان تغییر آدم ها با تغییر شرایط ، اوضاع سیاسی و حتی بالا رفتن عمر است
ص ۹۰ ، فصل هفتم ، عشق استالین
داستان سیاستمدارانی است که نان را به نرخ روز می خورند و با شرایط چهره عوض می کنند.
ص ۵۳ ...باید بدونی با هر کسی چطور رفتار کنی ...بعضی آدما رو فقط در تنهایی احترام کن اونم خیلی زیاد در حد خدا ....
یا
داستان زنانی( اکرم ) که با تغییر شرایط ، از رقاصه ی کاباره بودن تبدیل به زنی عفیف می شوند.
ص ۲۰۰ : یا
داستان یوسف لاادری است ، که در لحظات پایان عمر به امید بیدار شدن در وقت اذان صبح است و با خود می گوید :
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد.