امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان - عبدالسلام هلالى : با دیدن این تصاویر و ویدیو لرزه ای بر وجودم افتادکه همانند یک صاعقه ای بود که باتمام قدرت بروسط فرق سرم افتاده است. با فریاد بلندی که از درونم،که تمام هستیم را دربرگرفته بود مواجهه شدم، فریادی که می گفت این انسان است که در حال درد و تنبیه است،این فرشتگان بی گناه، این طفولت پاک معصوم،را بنگرید که در دام درنده خویی افتاده و مورد ضرب و اهانت شده است، نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم با تمام وجودم گریستم،بخود می گفتم که این موجودی که با تمام قساوت قلبی چگونه می تواند این دو طفل بی گناه معصوم را این چنین تنبیه کند؟!
راستی این انسان،این انسانی که
فی حد ذاته و فی ذات النفس مقدس است ومکرم چگونه می تواند همانند یک متوحش بی رحم تبدیل
شود. گریه کردم اشک هایم ازدیدگانم فرو ریختن و ذهنم مرا به گذشته فرا خواند، مرا به
یک خاطره ای از کودکیم برد، خاطره ای که در آن همانند گریه های امروزیم را کرده بودم،
چهار ساله یا پنج ساله بودم، برادر سومم که از من ده سال و یا بیشتر بزرگ تر بود من
و برادر زاده ام که یک ساله از من کوچک بوده ما را به گردشی برده بود.
به منطقه ای مقابل محله ما با دشت ودرخت های قشنگ. محله ی که الان متاسفانه به محله مسکونی تبدیل شده است..بهار بود درختان و شکوفه های زیبا و چندین میدان فوتبال خاکی بود.از جاده ای که مابین محله ما و آن دشت را جدا می کرد گذشتیم. آسمان صاف و زیبا و هوا دلپذیربود.
خوشحال و خندان بودیم می دویدیم تفریح می کردیم و از رنج ودرد دنیا بی خبر بودیم. همیشه به مادرم وابسته بودم لحظه ای از او دور نمی شدم در کنار او همیشه احساس امنی داشتم. اما نمی دانم که چگونه برادرم توانسته بود آن روز قانعم کند که لحظه ای ازمادرجداشوم.شایداو هم بفکر مادرم بود که برای چند لحظه استراحتی کند. از میدان فوتبال که گذشتیم ونزدیک یک زمین زراعتی به یک کانالی رسیدیم پر از آب بود.لحظه ای که بدرون کانال نگریستم بخود لرزیدم دلهره ای همانند دلهره ی سرن کیرکی گاردبروجودم نشست به یک منظره ای ناراحت کننده روبرو شدم، منظره ای که از دیدن آن نتوانستم لحظه ای ازگریه آرام شوم.
دست راستم در دست برادرم بود،از او پرسیدم که چرا این گاو در درون این آب افتاده است،گاوی بود زرد رنگ،مدام از او سوال می کردم آیا بچه هایی هم دارد؟ آیا مادر و پدری دارد؟ چه شده که این حیوان مرده است؟ او فقط برای تمام سوالاتم به یک جواب اکتفا کرد.
بله این بی گناه مرده است. چرا مرده است؟! چرا بدنش را در این کانال انداخته اند؟! هیچ التفاتی به این سوالاتم نکرد. از درونم رنجیدم، گریه کردم،بخود پیچیدم،اشک می ریختم، نمی دانستم چرا گریه می کردم و برای چه گریه ام گرفته بود؟ آیا بحال این موجود؟ آیا از ترس اینکه فکر می کردم دیگر نمی توانم مادرم را ببینم، شاید هم گریه ام گریه های کودکانه بود؟ نمی دانم چه احساسی بود که مرا به گریه می انداخت؟ فقط می دانستم می گریستم و می گریستم،اما بدون شک بی جهت وبی دلیل نبودکه گریه می کردم، رابطی بود بین انسانی که در درونم نهفته است و بین آن عدمیتی و فنایی که آن حیوان بی گناه را احاطه کرده بود. هرچه برادرم جهد و جهود خود را کرد که آرامم کند، ساکتم کند، ساکت وخاموش نمی شدم.
یادم بود ازآن محل تا اتاق مادرم اشک می ریختم بدون وقفه،دستان و بازوان مادرم که مثل ابرمهربانی ومحبت می بارید به رویم بازشده بود،من را در بغل خود افکند. با تمام احساس تنم را احاطه و در برگرفته بود، گونه هایم را از اشک هایم پاک کرد.
بوسه ی مهری بر صورتم چسباند،اما می گریستم در دخل کالبدم می گریستم.بغض گلویم را در پنجهایش می فشرد. از برادرم علت ناراحتیم را پرسید،با تفاصیل تمام مطلعش کرد. بار دیگر مرا بغل کرد با تمام احساس مهرش به درونم سراید. آرامم کرد، مهر مادرم آنچنان آرامم کرد، و تسکین کرد که ازنو بوجودآمده ام.
از گذشت این حادثه نزدیک بیست و پنج و یا بیست و شش سال می گذرد اما هنوز تداعی خاطرم با تفاصیلش برذهنم خطور می کند....آن شب بعد از دیدن این تصاویر و ویدیو ناراحت کننده تمام آن خاطره همانند فیلمی از جلوی دیدگانم گذشت. هنوز دیدگانم اشک آلودبود. ناگهان صدای مادرم راشنیدم که صدایم می کرد و علت گریه ام را می پرسید....هنوز مهر مادریش با اینک فلج شده و نیمی از بدنش بعلت سکته ی مغزی از کار افتاده است باقی بود، هنوز هم می خواهد پسرش را آرام کند،فرقی نمی کند که پسرپنج ساله اش باشد یا سی ساله.
پسرش برایش همان کودک معصوم است با همان کودکی اش،آن شب را با آن روز که در سالیان کودکیم بود مقایسه کردم ،آن روز با بازوان وسینه ی مادری مهربان روبرو شدم واین شب فقط صدایش را می شنیدم،صدایی که از بستر بیماری ندایم می کرد، راستی که مادرویا والدین چه مخلوق های مهربانندنمی توانم مادرم ومهرمادریش را با آن مخلوق عدیم الرحمه وحشی که کودکانش را با بی رحمی تمام عیارتنبیه می کرد مقایسه کنم.راستی که اهریمنی شیطانی ست با بدنی و کالبدی انسان نما.وچقدر شعر سعدی بر آن مصداقیت دارد که می گوید:
به حقیقت آدمی باش و گرنه مرغ باشد
که همین سخن بگویدبه زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مقام آدمیت