سال ۱۳۴۹ میرزا حسنعلی دکاندار رسم قران خوانی بر بالین بیماران در حال احتضار را باب کرد و چون حق الزحمه ای هم دریافت نمی کرد اهالی استقبال کردند و کم کم جزو رسومات در آمد، بعدها میرزا با درایت و تدبیر الحاقیه ای به ماده واحده مذکور اضافه نمود که کلیه خرید مراسمات فاتحه به رضایت و پیشنهاد قاری باشد.
شوشان - محمد شریفی :
در ولایت ما حدود ۲۱ دکان دایر بود، اما دکان میرزا حسنعلی اصفهانی رونقی دیگر داشت. میرزا قران بزرگی با جلد ترمه داشت که همیشه دم دستش بود و به وقت خلوت مغازه،معمولا آیاتی تلاوت می کرد.
میرزا حسنعلی بارها به مردم آبادی ابراز و اعلام کرده بود که دنبال ثواب و تلاوت کلام الله بر بالین بیماران رو به موت است.
اون موقع ها مثل الان نبود که مریض توی بیمارستان با طنین قطرات سرم و فس فس کپسول اکسیژن نفس آخر را بکشد و بعدش هم با برانکارد یکراست هلش بدن تو سردخانه تا براش جواز دفن بنویسن .
قدیم ها رسم بر این منوال بود که بزرگان طایفه با زیرکی زیر زبان دکترها را می کشیدند و اگر جواب بهبودی دریافت نمی کردند،مریض را با مسئولیت خودشان مرخص و به منزل می آوردند تا چند صباح آخر با اهل و عیال و اقارب خویشان و نزدیکان دیداری تازه کند،به این مرحله دوره نقاهت و انتظار و احتضار(وضعیت رو به مرگ) می گفتند.جماعت عیادت کننده یک عده شان بشارت سلامتی و قوت قلب می دادند، یک عده که رقیق القلب بودند می زدند زیر گریه و در رثای بیمار شعرهایی می خواندند ، زنان هم که همیشه خدا ترمزشان بریده بود با شروه خوانی و گاگریو(گریه های سوزناک) دل کافر و مسلمان را به سوز و فغان می آوردند.
سال ۱۳۴۹ میرزا حسنعلی دکاندار رسم قران خوانی بر بالین بیماران در حال احتضار را باب کرد و چون حق الزحمه ای هم دریافت نمی کرد اهالی استقبال کردند و کم کم جزو رسومات در آمد، بعدها میرزا با درایت و تدبیر الحاقیه ای به ماده واحده مذکور اضافه نمود که کلیه خرید مراسمات فاتحه به رضایت و پیشنهاد قاری باشد.
یادم می آید سال ۱۳۵۴ بود و من کلاس سوم دبستان بودم ، سر و صدایی از خانه ی شیر محمد بلند شد ، خان عمو پدرم را صدا کرد که بلند شو برویم منزل شیر محمد، من هم نطلبیده و دعوت نشده با رعایت عبور با احتیاط قاطی جماعت شدم و به هر حیلتی خودم را به سرای ماتم زده شیر محمد رسانیدم ، پیر مرد رو به قبله دراز کشیده بود و صدای خرناسه اش آهنگ بدشگون رفتن را می نواخت، خان عمو دست ها و پاهای نحیف شیر محمد را ورانداز کرد، بعدش من را خطاب قرار داد و گفت: برو به میرزا حسنعلی دکاندار بگو که فی الفور با قرآنش بیاید و روی شیر محمد،یاسین و الرحمن بخواند.کلمات قلمبه خان عمو برای من دانش آموز بار معنایی چندانی نداشت، اما بر حسب تجربه ناقصی که داشتم به این نتیجه رسیدم که شیر محمد رفتنی است و یک هفته تمام ،بخور بخور شروع می شود و تمام قفسه های دکان میرزا، از چلواری برای کفن گرفته ، تا لیموی عمانی و روغن های حلب ۱۷ کیلویی شاه پسند ، لپه و آلوچه و برنج چمپا، دستمال سیاه یزدی تا پیراهن های سیاه دوخته و اماده بعلاه رب گوجه و شامپو برای سرشورون زنها و همه و همه باید بار قاطر و یابو بشوند و در خانه شیر محمد برای خرج سوگواران با قیمت های فزاینده دود هوا بشوند .
من با سرعت باد خودم را به دکان رسانیدم و پیغام خان عمو را به شکل ابتر به محضر حضرت میرزا ابلاغ نمودم.
جناب میرزا به محض وصول اخبار، چند عدد شکلات تافی به من پیشکش دادند و لبخند رضایتمند پر معنایی بر لبان مبارکش نقش بست، این لبخند شکاک شیرینی شکلات ها را بر من تلخ کرد و همین خنده مرموز نقطه عطفی شد که من روی میرزا کلید بکنم.
معمولا هر کس میرزا بانگ الرحمانش را تلاوت می کرد، علی القاعده خرید تمام سیورسات (مایحتاج فاتحه خوانی )الزام آور می شد که از دکان میرزا خریده شوند.
اون موقع ها خرج فاتحه خوانی ها به همین سادگی ها نبود که در مجموع با تشیع و تدفین شروع بشود و با ۲ ساعت مراسم در مسجد خاتمه داده شود.یک هفته تمام خرج میدادن از ناهار و شام و صبحانه گرفته تا چاق کردن قلیان و خیساندن صدها پاکت تنباکوی برازجان و تدارک توتون چپق و فله کردن یک عالمه سیگار اشنو ویژه و هما و زر و وینستون چهار خط و ریختن انها در چندین و چند سینی و تعارف کردن از مهمان ها و شستن دست ها با افتابه و لگن ، بعلاوه به آخور بستن اسب و الاغ و یابوهای اقایانی که از راههای دور امدند.سرشویی زن ها و مخلفات مربوطه و خریدن دستمال سیاه یزدی هم جزو مخارج الزامی بودند که خانواده مرحوم باید از دکان میرزا خریداری می کردند
در هفته اول عزاداری بین ۱۰ نا ۳۰ بز و گوسفند با برنج چمپا طبخ می شدند و جلوی مهمان ها می گذاشتند. مردم ابادی هم متقابلا تحت عنوان سرباره کمک های نقدی و جنسی زیاد می کردند، اما سر سال که مخارج را سرجمع می زدند، هزینه ها مثل تورم کشور ونزوئلا به اسمان هفتم پر می کشیدند. و خانواده مرحوم دچار دو مصیبت عظمی می شدند،اول غم فراق عزیز از دست رفته ، دوم بدهکاری های بر جای مانده از میرزای نابکار که مو را از ماست بیرون می کشید و هیچکس هم حریفش نبود و در نقد کردن مطالباتش رو دست نداشت.
من هم مثل قصه فرهاد کنجکاو که در کتاب علوم شرحش را خوانده بودم ،کاملا مصمم شدم با اقتباس از شیوه حل مسئله، جناب میرزای دکاندار را به چالش علمی بکشانم و بعدش هم پدرش را در بیارم.
فرضیه ی اول من این بود که میرزا کاملا بیسواد است؟
اما اثبات کردن فرضیه بیسوادی و انداختن زنگوله به گردن گربه خوش خط و خال و ملوسی آنهم در قواره میرزا کار ساده ای نبود، که بچه ای مثل من که دهانش بوی شیر می داد،از پس آن بر بیاید. خصوصا از این بابت که حریف من آدمی قدر ، دنیا دیده و با تجربه بود و به آسانی دم به تله نمی داد.
آسان ترین و بی خطر ترین کار ممکن این بود که یک مدت اطراف دکانش سگ دو بزنم و با تحت نظر گرفتن زاغش را چوب بزنم، خلاصه با شیوه کنترل نا محسوس دو کشف بزرگ کردم ،آنهم اینکه میرزا بغیر از سوره الحمد و قل هوالله هیچ آیه و سوره دیگری بلد نیست بخواند و بسم الله الرحمن الرحیم و الهم صل الله محمد و آل محمد را اندر مکرر تکرار می کند.
یک روز که در حال تلاوت بود سرزده وارد دکانش شدم، متوجه شدم که قرآن را بر عکس گرفته است. اما من به روی خودم نیاوردم ، روز بعد متنی با این مضمون روی کاغذ نوشتم:
"آقای میرزا حسنعلی ساعت چند است ؟"
یکراست به دکانش رفتم ، کاغذ را دستش دادم ، گفتم این آدرس را برایم بخوان...
دیدم کاغذ را وارو گرفت و نگاهی به ان انداخت و با خونسردی گفت: دست خط خیلی ریز است و من بدون عینک آن را نمی توانم بخوانم ، کاغذت را بذار همینجا تا پسرم عینک هام را بیاره ، ظهر بیا برات می خوانمش..
من ژست
قهرمانانه ای گرفتم و گفتم ، خالو خدایی تو اصلا سواد نداری و غیر از بسم الله الرحمن و الرحیم و الهم صل الله محمد و ال محمد دیگه هیچی بلد نیستی که بخوانی...
میرزا قافیه را باخته بود اما از کوره در نرفت... با لبخند ملیحی گفت : مشتت را باز کن ، من هم دو دستم را باز کردم ، دیدم میرزا چندین بیسکویت فله برداشت که در مشت هایم بریزد، سریع مشت هایم را گره کردم و جلوی پیراهنم را از زیر تنبان بیرون کشیدم و گفتم اینجا بریز ...او بیسکویت می ریخت و دندان های طمع من بیشتر گرد می شدند.
خلاصه هر بار از کنار مغازه اش رد می شدم حق سکوت را با رضایت واریز می کرد، تا اینکه بیسکویت های جلد دار ویفر با طعم پرتقال و موز وارد بازاز شدند و ذائقه ی من هم تغییر کرد و خرج میرزا را بالا می بردم.... میرزا سالهاست که سر در نقاب خاک کشید ، اما با دیدن بیسکویت های ویفر یادش و داغش برایم زنده و تازه می شود، خصوصا جمله معروفش که گفت; دهنت را قرص کن، شتر دیدی ندیدی، اگه هم دهن لقی کنی کسی ازت باور نمی کند...اما اگه سکوت کنی سهمیه بیسکویتت تا زنده ام محفوظ است.
کاش وارد این بازی نمی شدم و ....