شوشان - غلامرضا جعفری :
از مطب دکتر درآمدم و سوار تاکسی شدم، تا سوار شدم انگار راننده با خودش دعوا داشته باشد؛ مدام به آسمان و زمین بد می گفت، تو گویی با مسافری که قبلا سوار بوده و رفته، بگو مگویی داشته و او را با خردک شرر مانده در سینه اش وانهاده بود.
یک ریز از لب و لوچه اش تنفر می بارید، مردی در حدود چهل و اندی سال، مردی که مثل خیلی از ماها در این چهل سال اخیر، جامه کودکی وانهاد و جان جوانش در خیابانها یله بود و حالا هم به میانسالگی رسیده با حال و روزی نه حتی میانه که پایین تر.
راستش دلم نیامد این همه تنفر و خشم را ول کنم و بروم، از طرفی و به توصیه پزشک، به خانه رفتنم الزامی بود و از طرف دیگر راننده آنقدر از حجم تنفر سرشار بود که باز کردن صحبت با او و نصف و نیمه رهایش کردن، عذابش را دوچندان می کرد و بدتر آنکه راهی برای نشنیدن این حجم انبوه تنفر نداشتم و چاره را در این دیدم که به فنجانی چای دعوتش کنم، البته بعد از آنکه مسیر گفتگو را برایش چیدم و توجهش را جلب کردم، گفتم اگر وقتش را داری چند دقیقه ای باش تا یک چای دبش با هم بخوریم و او با کلی شک و تردید و خشم و انزجار از کیان و کیهان و کل بشریت و همه مسیر تکامل داروینی و غیر داروینی، پذیرفت و نشستیم.
کل قصه مرد، قصه همه مردها و مردم این روزگار است، اینکه حس فریب جانش و جانمان را آتش زده، موضوع به اقتصاد بد و مدیریت نادان و چیزی از این دست ختم نمی شود، بلکه موضوع مهمتر، حس فریبی است که رهایمان نمی کند!
وقتی به قصه پدران و مادرانمان از مردمان دیروز گوش می دهیم و با امروزمان مقایسه می کنیم، طبعا جانمان آتش می گیرد، اما در این میان واقعیتی پنهان است و شاید نبینیم و یا ... به هر روی این واقعیت که بز گر در میان گله برجسته می شود، حکمتی قدیمی است و شنیده ایم که بز گر گله را گر می کند، اما مهمتر از سرایت بیماری، برجسته شدن بیمار در یک جامعه سالم است و طبیعی است که ما و رسانه ها و مدیاها کاری به کار آدمهای سر به زیر و سالم و از این دست را نداریم و همان بز گر را بیشتر می بینیم و گمانمان می رود که همه گر شده اند. با این اختلاف که مشکل ما اینجاست که امروزه بزهای گر شده، نه تنها درمان نمی شوند که با تاسف کت و شلوار هاکوپیان می پوشند و می شوند آقای رییس!
راننده موصوف با خوردن چای، اندکی آتش جانش آرام شد و من هم دیگر نگران این نبودم که با آن حالی که داشت به جایی و کسی بزند و ... خداحافظی کردیم و او رفت و من ماندم که این همه آدم آتش گرفته را چه کسی چای میدهد تا از دیدن بز گَری با کت و شلواری گران و حکم ریاستی در جیب گُر نگیرند و ...