شوشان - فاضل خمیسی :علیرغم اینکه پایش را میزد و باعث شده روی انگشت وسط پای راستش مدام تاول بزنه ،اما انگار این«گیوه» جزئی از ماهیت وجودیش شده بود ، هر چند برخی از تاولهای پاهایش تبدیل به پینه شده و دیگر حسی نداشتند ، گاه و بی گاه آرزو میکرد پدر خدا بیامرزش ارث و وصیتی غیر از این پا پوش برایش به یادگار میگذاشت .
کف ِگیوه ترکیبی از چرم و چوب و رویه ای از کتان و چرم داشت و شاید به این دلیل تن به تغییرات زمان و سائیدگی نداده و عمری به درازی تاریخ داشته و از پدرها به پسرها رسیده است.
در این خانواده رسم بود پس از فوت پدر و در غیاب او پسرِ ارشد خانواده بعد از ازدواج گیوه مذکور را بپا کند ، و اینطور معتقد بودند که اگر غیر این میشد و پسر ارشد از این رسم خانوادگی عدول کند ، دچار عذاب الهی و فرشتگانی مامور میشدند روزی دوبار بهنگام طلوع و غروب آفتاب او را لعنت و تف به رویش انداخته و او را در دنیا ذلیل و به خاک ذلت بنشانند.... او به این انذار و حجم بزرگ مصیبت تسلیم شده و در اکثر مواقع حتی بهنگام استراحت هم گیوه ها را از پایش خارج نمیکرد ،اما
این مساله همیشه برایش سوال بود که مگر پدربزرگ هایش از کجا شماره و اندازه پاهای وراث خود را میدانستند که این رسم گیوه پوشی در خانواده رسم شده ، البته نوع جنس گیوه مذکور به سختی اما طوری بود که تا یکی دو شماره قابل انعطاف ساخته شده بود ، اما گیریم! پسری پاهایش بیش از حد از گیوه بزرگتر باشه آیا اجازه خواباندن پشت پاشنه را دارد ؟ این سوال را از عموی بزرگش پرسیده ، اما جواب قانع کننده ای نشنیده بود . برای پاهای کوچک راه حلها زیاد بودند..
وقتی گیوه به پا ،در حال کمک به زایمان گاو شیردهشان متوجه شد گاوش در یک زایمان سه گوساله آنهم ماده زاییده ، مجاب شد که گیوه اش عامل رزق و روزیست.
حالا دیگه گیوه اش را حتی با کت و شلوار به پا کرده و یکی از افتخاراتش محسوب که حاضر بود بخاطرش جانش را از دست بدهد .
البته بخاطر حس زیبا دوستی و محیط اطرافش برخی وقتها هوس میکرد از آن کفش های ورنی براق که در مغازه کفش فروشی دیده بود ،به پا کند یا پاهای خود را به پوشیدن یک کفش اسپرت ورزشی دعوت کند تا مزه ی چگونه راه رفتن با کفشی غیر از گیوه را بچشد ، اما میترسید!! اینبار غیر از درد و ناراحتی ناشی از تنگی گیوه ، ترس او از دست دادن رزق و روزی بود و این موضوع دردش از تاول و زخم انگشت دردناکتر مینمود ،روی این حساب دل خود را کشته و چشم ِتمنایش را با دست خودش کور و تنها امیدش این بود که گیوه ها پوسیده یا پاره شوند تا فرشتگان دیگر بهانه ای برای تف کردن به او نداشته و رزق و روزیش را قطع نکنند. اما واقعه ای همه چیز را بهم ریخت:
نزدیک وضع حمل زن زیبایش بود ، آنشب سر از پا نمیشناخت ، داشت پدر میشد ، از قابله با اصرار خواهش کرد که هنگام زایمان ،کنار زنش باشد ، طبق معمول گیوه اش را بپا کرده، یقین داشت اینهمه وفاداری به گیوه و آنهمه درد و رنج کشیدن اکنون نوبت وفاداری گیوه ست ..
یک پسر کاکل زری ِ سالم و زیبا و شاید هم دو قلو و هر دو پسر ! زنش دو قلوی پسر و دختر میخواست ، لبخندش واقعی تر از همیشه بود ، سه قلو زاییدن گاوش به خاطرش آمد ... زن جیغ زد ، نوزادی گریست ، رنگ قابله به سفیدی گچ شد ، یکی از پاهای نوزاد آنقدر کوچک بود که مثل یک پنجه پا به زیر شکمش چسبیده بود ،
مرد از اتاق به بیرون خیزید ، اولین کارش اشک و کشیدن سیگار بود ، خود را بخاطر اینکه چند ماه پیش آرزو کرده بود گیوه ی مانده از پدر و پدر بزرگش پوسیده و پاره شوند ملامت میکرد، بالاخره فرشتگان کار خود را کرده و از او انتقام گرفته بودند ، اما او که کفشی به غیر گیوه به پایش نکرده ، مگر فکر و هوس گناهه!، مگر ای بچه چه گناهی داره !
نگاهی به پاها و گیوه اش انداخت ، حالا که قراره پسرش یک عمر با یک پا زندگی کنه یک جفت گیوه به چه درد میخوره ... اما نه ! او نمیتونه با یک پا و گیوه ای تنگ و خشک خوب قدم بردارد ، حالا که قرار نیست گیوه پوسیده بشه ،اما قابل سوختن که هست...
شعله های آتش نیز هق ، هق های مرد ِ پا برهنه را در آن شب ساکت نکرد ، هق ، هق هایی که بوی کَندن از یک رها شدگی می داد...