به قلم زنده یادکورش اسدی و غلامرضارضایی (از کتاب دریچه ی جنوبی؛ تاریخچه ی داستان خوزستان در بستر شکل گیری و گسترش داستان نویسی ایران، انتشارات نیماژ)
شوشان : حبیب باوی ساجد فعالیتش بیشتر در کار سینما و تصویر است و شاید برای همین است که چنین تصویر غریبی از سرگردانی یک خانواده در بیابانی بینامونشان میآفریند.
«ملعبهها» از نگاه دانای کل نوشتهشده، دانای کل معطوف به زن. داستان با این جملات آغاز میشود:
«... زن عصاکش مردش بود. مرد عصاکش بچهاش بود. بچهاش عصاکش عروسکش.»
در این عبارت مهمترین معنی پیوستگی است. اینها از جایی از مکانی گسستهاند یا گریختهاند و جز خودشان در این برهوت چیزی کسی یا چیزی ندارند که به آن تکیه کنند. خودشان تکیهگاه و همدم هم هستند. و در این میان نقش زن دوتای دیگر بسیار پررنگتر است. او چشم و امید شوهر کور و پناه مطمئن بچه است.
بچهای که تنها چیزی که از زندگی قدیمش توانسته بردارد فقط یک عروسک است، عروسکی که بچه و نویسنده او را به مثابهی یک انسان، یا مظهری از آینده و آرزو در نظر میگیرند برای همین است که نقش مهمی در داستان دارد تا آنجا که او را با بچه و زن و شوهر ترکیب میکند و در یک مقام قرار میدهد، وقتی در انتهای همان جملهی آغازین، میگوید بچهاش عصاکش عروسکش بود.
چیزی که این داستان بسیار کوتاه را ارزشمند جلوه میدهد، ایجاز درخشان آن و یکی شدن زن و بیابان در نهایت است و نکتهی بعدی در پسزمینه یا پنهان ماندن مسئلهی جنگ در داستان است.
هیچجا در داستان صحبتی از جنگ نیست مگر در پایان که به اشاره گفته میشود: «... نمیدانست کجا میرود.
شاید در چنگال دشمنی خونخوار و یا در آغوش خودی.»
اینجا در اواخر داستان میفهمیم که آنها در این بیابان چه میکنند و خواننده درمییابدکه این سه انسان اینک سرگردان در جهنم سوزان بیابانی بیآب و نام و بیانتها، از آسمان نیفتادهاند. چیزی که آنها را به این مکان کشانده چیزی به نام جنگ که سبب آوارگی آنها و گریزشان برای زنده ماندن شده است.
سه انسان که از هر نظر به هم متصل هستند، و یک عروسک. نویسنده با ایجازی در خور، هم شوهر کور و ساکت و هم زن را خیلی خوب به تصویر میکشد و شخصیتشان را میسازد. مخصوصا آنجا که صحبت از تشنگی میشود و زن میخواهد به کودک هشت ساله چیزی بدهد تا از بیآبی هلاک نشود، در این قسمت از داستان، زن بسیار خوب ساخته میشود. هم لحظهی کوتاهی از گذشتهی کودکش میگوید و هم، تا میآیند برای رفع تشنگی بچه سینه در دهان او بگذارد، که صحنهای سخت تلخ و در عین حال زیباست، به یاد این میافتد که:
«... نکند در آسمان به ظاهر آرام چیزی پرواز کند و میهمان اندامش شود. حتی از پرنده و اگر گلی در آن حوالی بود از پروانه هم میهراسید. بلند شد. بچه را کول کرد و عصاکش مرد شد و راه نرفته را قدم بر خاک گذاشت.» زیبایی این تصویر به جز لحظهای عاطفی که میسازد، احضار پرنده و گل و پروانه در خیال و در بیابان است. زن از این عناصر وحشت میکند. و وحشت بزرگترین احساس این ادمهای سرگردان است که حتی نمیدانند کجا میروند و عاقبت به دست چه کسانی میافتند. ولی با اینهمه، در کنار وحشت مرگ، حس زندگی هم هست.
جایی در وصف بیابان به صاف و بدون پستی و بلندی بودن آن و هیچ اندر هیچ بودنش اشاره میشود که در سطر پایانی تشدید میشود. مانند عروسک که مظهر امید و زندگی و بازیچهی بچه است، زن نیز امیدهایی دارد.
«ملعبهها» داستانی کوتاه اما سخن موجز و از نظر احساسی بسیار قوی است.
داستان، مانند بیانتها بودن، حالت یکدست و شکل بیتغییر بیابان، و به دلیل مسافتی که این گروه سرگردان طی کردهاند با سطری شبیه سطر آغاز داستان به پایان میرسد اما با یکی، دو تفاوت. در آغاز هرکدام عصاکش یکدیگرند اما حالا از فرط خستگی و تشنگی به هم آویختهاند و زیباتر از آن اینکه مانند بیابانی که انگار دارند در آن فقط دور میزنند، سطر پایانی برعکس سطر آغاز که زن به کودک میرسید، این بار از کودک شروع میشود و به زن میرسد. انگار در بیابانی دایره مانند در حال چرخش هستیم-و امید به زندگی که همچنان زنده است:
«... عروسک در دستهای بچه آویزان. بچه بر کمر زن آویزان. مرد به دستهای زن گرفته. زن در آرزوی پاره شدن ابر. بیابان اما ... در انتظار درختی سبز ...»