شوشان - دکتر فاضل خمیسی :
بارون امسال اصلاً سبزه نداشت ، انگار بر خلاف میلش می بارید ، کاری هم که از روی رضایت نباشد برکت ندارد ، بارون امسال بر خلاف حرف مادربزرگ که میگفت سلامتی میاره حتی بیماریها را هم ،نه شست !...
توی کوچه که پیچیدم فکرم از بارون و کرونا به نوجوانی که گاری دستی اش را با آویزان کردن جسد یک بچه گربه به دسته آن تزئین کرده بود ،منحرف شد ، کمی دورتر ایستاده ، از ماشین پیاده شدم:
⁃ گربه را اعدام کردی؟
⁃ هر شب یه گربه یا بچه گربه اعدام میکنم.
⁃ مگر چکار کردند؟
⁃ شانس دارند ، هر وقت گربه ای به گاریم آویزان میکنم ، ضایعات بیشتری جمع میکنم...
⁃ کی گفته؟
⁃ خودم امتحان کردم
آهسته خودم را از این مذاکره بیرون کشیده از او فاصله گرفتم ، جسد
بچه گربه برای آن گاری حکم ورق شانس را داشت ، متقاعد کردنش برای اینکه این رفتارش خرافاته و حیوانات در بدبختی و
خوشبختی اش نقشی ندارند بی فایده بود .
میدانستم ، نداری و بیچارگی آن نوجوان را آنقدر بی رحم و سنگدل کرده بود که خوشبختی اش را در رنج و اعدام یک
«زبان بسته» پیدا کرده بود .
برای «گاری» و «گربه» و «نوجوان ضایعاتی» دنبال ایجاد یک معادله بودم ،
تصاویر ؛ بچه گربه و گاری و حتی محتویات آن مثل یک فیلم در ذهنم اکران میشدند اما هر چه کردم و به حافظه ام فشار آوردم قیافه آن «نوجوان» به خاطرم نمیآمد . انگار عمدی در کار است که
قیافه های آنها !! را نبینیم ، حتی وقتی میخواهیم کمکی به آنها بکنیم خود را به ندیدن میزنیم تا خاطره ای از آنها! در ذهنمان شکل نگیرد و خوشی هایمان را تلخ نکند.
بدون بخاطر آوردن قیافه نوجوان هم نمیتوانستم معادله را بسازم! از خیر معادله سازی گذشتم ، بنابراین مثل میلیونها نفر دیگر منتظر «تاریکی» شدم .
همه چراغها خاموش و غلظت «امشب» از هر موقع دیگری سیاه تر بود، کار بجایی رسید که بجز صدای حرکات ذرات سیاه شب، همه ی صداها خاموش بودند .
دیوار و پنجره ها بماند !حتی قادر به دیدن دستانم نیز نبودم ، وقتی نتوانسته بودم معادله را تعریف کنم ، مجبور شدم همه کاراکترها را در تاریکی ذوب کنم ، بالاخره تاریکی کار خودش را بلده ....