شوشان - محمد دورقی :
مثل یک سوارکار زخمی، بازگشته از هزیمتی ناگزیر، حزین و سرشکسته و کُند پا از خیابان های خلوت مان گذشت. ما، آسیمه سر و هراسیده ، پیچیده در شولای شبهه و شایعه های هول آور، صدای پایش را از پشت پنجره های بسته شنیدیم.بلا یا بهار؟گوش به دیوارها چسباندیم تا مگر تمایزی اطمینان بخش بین خرامیدن بهار و شبیخون بلا بیابیم چرا که امسال، بهار و بلا از زهدانی مشترک پا به جهان آخر الزمانی ما گذاشته اند.همه ما از هراس غولی که چند وقتی هست از بطری خارج شده و با ولعی سیری ناپذیر دور و بر جهان بدنبال طعمه می گردد در خانه ها پناه گرفته ایم و برای تصور پس ِ پشت دیوارها ،به رهایی و تیزپایی خیال بسنده کرده ایم. مسافران کوچولویی هستیم که هر کدام ساکن یک سیاره ایم و در فضای بی انتهایی از تنهایی غوطه وریم.ریشه بائو باب های ِ بُهت، سیارک های خُرد ما را آکنده اند.
هر منزل یک ب 612 است. تاک تنهایی بر داربست لحظه هایمان خزیده و خواهران خاموش خاطره، گیسوان رویاهایمان را می بافند. رود دغدغه های بی انتها در دلتای دلهایمان می ریزد و در انتشارات ترس، نگاه های مبهوت مان به چاپ هزارم رسیده اند. هر کُنجی یک کومالا ی خوان رولفو است. شهری ساخته شده از صداها و بازتاب ها. شهری از سایه ها ونجواها.شهری که زنده گانش به سختی از مرده گان متمایز می شوند. شبها هزاران سایه ی وهمناک در حصار منزلگاه های رخوت سر به بالین می گذارند و روزها انبوهی از صداهای بی رمق در خانه های خلسه زده پژواک می یابند .این خلاصه حیات ماست. همه جا لنینگراد است و همه ما در حصار ژرمن ها هستیم. ژرمن هایی نامریی که در مقابل آنها هیچ سلاحی جز سنگر گیری در پناه خانه ها ،کارگر نیست. در این منظومه ی سرگردانی، مَجاز قیمتی تر از حقیقت است. حتی بهار هم مقوله ای از جنس محسوسات است نه ملموسات.امسال شمیم وشبنم وشکفتن را فقط حس کردیم. نسیم بهاری و پرستوهای نغمه خوان و سرسبزی دشتها را فقط تصور کردیم. در منزل، جلوی تلویزیونی که بی وقفه در حال تزیین فاجعه است نشستیم و جهان و بهارش را به بند خیال کشیدیم. حس کردیم که ابرهای پاره پاره ی سفیدی که از پس ِ یک بارانِ غافلگیر کننده بهاری ظهور کرده اند دارند به اطراف آسمان پراکنده می شوند.حس کردیم نسیم سُبک بهاری دارد گیسوان گندم زاران را شانه می کشد. حس کردیم پرستوها دایره وار بر گرد منازلمان طواف می کنند و نغمه های اثیری بهارانه می خوانند . امسال میزبان بلا شده ایم.عاجزانه و ناگزیر در خانه نشستیم و بهار را با تمام سرمایه های گرانقدرش ورشکست کردیم.امسال صدای سهره و جلوه ی سبزه، خریداری نداشت و در بانک بلبلان چک چهچهه برگشت خورده است .امسال که آسمان یکی به نعل زده و یکی به سندان ، خیال ، جای همه حس های ششگانه را گرفته است. می خواهم ساده بگویم که اینجا سخت می گذرد اما ملا لغتی این قلم که به کلمات ِ زیر چهار سیلاب اصلا قانع نیست راحتم نمی گذارد.اینجا در این اقلیم آخرین ها ، نفس نوشتن و نای روایت کردن برای هیچیک از ما نمانده است با این حال سعی می کنم با سیلی سَجْع ، رُخسار ِ این واگویه ی گُنگ و دلمرده را سرخ نگه دارم و از بهاری بگویم که امسال خسته تر از هر سال آمد. رخساره زرد و نزار. طوری که حتی درختان هم انکارش کردند و به تصور پاییز می خواستند آخرین برگ های جان به در برده از زمستان سخت را تقدیمش کنند.قناری ها، طعنه به طرب و ترنم اش زدند و دشت ها، دشنه ی زمستان بر پهلو، شکاکانه ، شکوفه های نوبرش را پس دادند.
بهار، تحت الحفظ و پابسته آمده و از پشت میله های امیال سرکوب شده ی ما ،مشفقانه ، به ترس و تک افتادگی ما می نگرد. کاروان ِ کرونا ، یوسف رویاهای ما را با ثمنی بخس خریده و به برده گی گرفته است . یعقوب ِ یادها، پیراهن آخرین دلخوشی را به چشم می کشد و یک کنعان دلتنگی چاه چکامه های ما را پر می کند.این برگریز ناگزیر اشتراکی ترین خزان تاریخ است. بلاهای باستانی بر مبنای قوم است و واحد شمارش منطقه ای دارد اما این بلای معاصر بر مبنای جهان است و واحد شمارش بین المللی دارد. خداوند از نوع بشر به ستوه آمده است.این روزها مرگ موکل کانونی جهان است. این مماثله ی غریب پیام غریب تری دارد: جهان جائرانه به خود جفا کرده است و محتضر و منقضی و درمان ناپذیر شده است. بیایید مطایبه های هزلی را متوقف کنیم و دست به مناجات ببریم و خود تصحیحی بین المللی کنیم و مثل اقوام گناهکار باستانی در آستانه خشم خداوند، خاشع باشیم و سخط سبحان را به سخره نگیریم چرا که قهقهه به غضب، غیض قادر متعال را غلیانی تر می کند.
* کومالا : روستایی در استان گواداخالای مکزیک است که حوادث رمان پدروپاراما اثر خوان رولفو در آن اتفاق می افتند. جایی که زنده گان پابند مرده گان شده اند و همه جای روستا از صدا و نجوا و سایه مرده گان پر شده است. داستان توسط مردگان روایت می شود.
** بائوباب : نوعی درخت است که در داستان شازده کوچولو اثر آنتوان سنت اگزوپری ذکر شده است. شازده کوچولو مجبور بود بوته های این درخت را هر روز صبح از جا بِکند تا به درخت تبدیل نشوند و ریشه های آنها همه جای سیاره کوچولویش را پر نکنند.
* ب ۶۱۲ نام سیاره ی کوچکی که شازده کوچولو روی آن زندگی می کرد.