شوشان - به قلم احمد محمود :
در روزگاری که پل به تازگی افتتاح شده بود.
"پدر گفت:
گفتهام حاج حسن سراج برای عیدت کفش شورو بدوزد. عصر که از مدرسه آمدی برو پات را قالب بگیرد.
.
از شادی بال در آوردم. روزهای آخر بهمن بود.
در اهواز، بهار از نیمههای اسفند آغاز میشود.
عصر، سر از پا نشناخته، از مدرسه که در آمدم، یک نفس تا خانه دویدم، کیف و کتابم را پرت کردم، لقمه نان و پنیر را لوله کردم و دویدم. کفشدوزی حاج حسن تو بازار سرپوشیده معین بود ـ جنب بانک ملی. پام را اندازه گرفت، گفتم:
حاج حسن چه وقت آماده میشه؟
گفت:
خدا بخواد بیست روز دیگه.
.
تو بازار، کفشِ آماده نبود. هرچه بود گیوه بود یا ملکی و یا تخت آجیده کرمانشاهی و گاهی تک و توکی قِندره.
سرما ـ که گاهی کم از سرمای استخوان سوز کویری نبود ـ رفته بود.
بوی بهار میآمد.
از بازار معین درآمدم. گفتم حالا که تا اینجا آمدهام بروم کشتیها را ببینم. رفتم. شرکت کشتیرانی پشت بانک ملی بود.
کنار رودخانه.
کارون سیلابی بود. چند روز قبل سطح آب بالا آمده بود و سرریز کرده بود تو شهر ـ حالا کم شده بود، اما هنوز ترسناک بود؛ هم حرکتش هم صداش.
پل سفید را تازه ساخته بودند.
یکی از کشتیها، مقابل شرکت لنگر انداخته بود. باربرها دوبهاش را بارگیری میکردند و صفافها، گونیهای پر را روی هم می چیدند و جوان میانه قامتی که کلاه لبه پهنی به سر داشت بارنویسی میکرد. خورشید در غرب کارون، پسِ نخلستان مینشست. چند جاشو، در عرشه کشتی آتش افروخته بودند و جرقه.های آتش در غروب ـ که میجنبیدند و منفجر میشدند ـ نگاهم را گرفت. پیشتر رفتم.
بوی ماهی کباب میآمد. دیدم جاشوها فرش انداختهاند و نشستهاند.
یکی از جاشوها قلیان میکشید، دیگری ماهی کباب میکرد و چند تای دیگر چای میخوردند. فریفته شدم. نشستم و نگاهشان کردم.
کشتی زیبا بود، صدای آب سنگین بود و چراغهای پل که تازه روشن شده بودند و در آب منعکس شده بودند، حرکت مبهم آب را ترسناک میکرد. یکهو به خود آمدم. دیدم شب شده است و دیدم کار باربرها تمام شده است. جاکن شدم و دویدم.
از دور دیدم که دم در سینما میهن خلوت است. پیدا بود که نمایش فیلم شروع شده است.
یک نفس دویدم از دم در شیرینی پزی حلوائی که گذشتم بوی نان برنجی تازه قدمهایم را سست کرد. تدارک عید را میدید ..."
* کتاب :
«دیدار با احمد محمود»
فصل «خاطرات»*