شوشان - مجتبی حلالی :
هوا سرد است، ساعت از 9 شب می گذرد. آری اکنون دیگر وقت بازگشتن به خانه است. سوز سرما و خستگی.
پس از 15-16 ساعت کار و خستگی، چه وقت روشن شدن چراغ بنزین بود؟ ترافیک است، بخش زیادی از مردم در حال بازگشت به خانه اند، سوز سرما و ترافیک.
پمپ بنزین. همواره ساعاتی که به پمپ بنزین رفته ام، ترافیک بوده و دقایق زیادی را در صف به انتظار فرا رسیدن نوبت صبوری کرده ام. ترافیک آن زمانی بیشتر می شود که در آن صفی که منتظر مانده ای یکی از دستگاه ها نیز خراب باشد، صف به گونه ای به درازا می کشد، که ورود دیگر خودروها به پمپ بنزین را مختل می کند.
کودکی 10 ساله، قدی کوتاه، شلوار گرم کن، بافت مشکی و قهوه ای، با لوزی های رنگی رنگی. هوا سرد است، دستکش در دست و کلاه بر سر دارد، جعبه بسکوییت شکلاتی در دست دارد، آخرین جعبه است، در تلاش است، آن را بفروشد و رها شود از سرمایی که دست و پاهایش را بلرزه درآورده است، همه آنانکه در صف بودند، حتا شیشه ماشین را پایین نیاوردند و با تکان دادن سر و دست، دست رد به سینه او می زدند. و او همچنان در سرما در انتظار فروش آخرین بسته است.
اگرچه سرمای شدید بر شهر حاکم است و بدن را خشک می کند، اما جنب و جوش و حرکات کودکانه او برایم قابل توجه است، اینکه در اوج خستگی اما یک هدف وجود دارد و آن فروش آخرین بسته بسکوییت است.
نزدیک دستگاه پمپ بنزین شده بودم و اصرار و حرکات آن کودک کار را زیر نظر داشتم، شاید اشتباهش این بود که با شوخی و خنده سعی در فروش بسته آخر داشت و این سبب میشد تا به مذاق برخی خوش نیاید، چراکه همواره مردم نسبت به کمک به این دست از افراد پیش قدم بوده اند. ولیکن اینکه از طریق شوخی و سر به سر گذاشتن سعی در فروش داشت نتیجه معکوس می داد.
اکنون نوبت به بنزین زدن من رسیده است، هنوز پیاده نشده بودم که کنارم آمد و گفت بسته کامل 40 هزار تومان. خیلی زود گفتم می خواهمش. با دست اشاره کرد که از طریق دستگاه کارت خوان جایگاه می توانی پرداخت را انجام دهی.
بنزین زدم، کارت پولم را به مامور پای دستگاه دادم و گفتم برایش 40 هزار تومان بکش. خوشحال بود. می خندید. جنب و جوشش بیشتر شد. همچنان تشکر می کرد و از اینکه توانسته هرآنچه را آورده، بفروش برساند، حسابی ذوق می کرد.
اگرچه سن و سالی نداشت، اما شروع کرد به سخن گفتن. خودش باب گفتگو را باز کرد. اینکه در خانواده ای 10 نفره زندگی می کند. محل سکونتشان حاشیه شهر اهواز است. پدرشان بر اثر تصادف زمین گیر است و دیگر توانی برای کار ندارد. لذا بهمراه 4 برادر دیگرش دستفروشی می کنند تا خرج خانه و داروهای مورد نیاز پدرشان تامین شود.
روزانه 20 بسته بیسکوییت شکلاتی را در پمپ بنزین بفروش می رساند. هر بسته را 25 هزار خریداری و 40 هزار تومان بفروش می رساند.
به او گفتم درس، درست را جدی بگیر و حتما تا مقاطع بالای تحصیلی مانند کارشناسی ارشد یا دکتری تلاش کن. اگرچه راه سختی در پیش داری، از هزینه و امکانات گرفته تا تلاش شبانه روزی، اما نتیجه ای که در نهایت دارد، زندگی ات را دگرگون می کند. پیشرفت خواهی کرد و به رویاهایت خواهی رسید.
ولیکن او بیشتر از تعطیلی مدارس خوشحال بود، اکنون که کرونای منحوس آمده و مدارس تعطیل شده اند، مسرور است از اینکه دغدغه درس و مشق ندارد، ضمن اینکه او مجال کار کردن را بدست آورده و لذت کسب درآمد را چشیده و این یعنی آنچنان که باید علاقه ای به درس و مشق ندارد و جهت زندگی اش را شرایط و اجتماع رقم خواهد زد.
چقدر خوب بود اگر سطح آموزش در همه فرزندان ایران زمین بویژه مناطق حاشیه ای افزایش می یاقت. قطع به یقین اگر سطح سواد و آموزش در جامعه بالا باشد، بسیاری از مشکلات و ناهنجاری ها نیز از بین خواهد رفت.
نمی دانم چرا نامش را نپرسیدم، دست دراز کرد، با او دست دادم، اکنون می خواهم از همه ترافیک و انتظاری که به پایان رسیده بود، رها شوم، کنار خودرو ایستاده تا از جایگاه خارج شوم، در آینه عقب هم که نگاه کردم، دیدم همچنان رو به ماشین در حال نگاه کردن است. مرد کوچک سرشار از غیرت بود، او از خود مایه می گذارد تا سایه پدر را همچنان بالای سر ببیند.
مشکلات اقتصادی، نداری ها، سفره های خالی، بدهی های جورواجور به بانک، سوپر مارکت و ... همه و همه شرایط را بیشتر از همیشه برای خانواده ها دشوار ساخته است، تا آنجا که کودکی 10 ساله تا پاسی از شب در سوز سرما، در نلاش است اندکی درآمد کسب کند و خانواده اش را از نداری و گشنگی رها سازد.
نکته اما رگ غیرتی است که بهنگام سختی ها در فرزندان این مرز و بوم بیرون می زند. اگرچه دوران، دوران سختی است، اما همان غیرت جاری در وجود همین کودکان کار، سرما و گرما، ساعت ها انتظار و ایستادن را به جان می خرند تا گذر کنند از نداری ها و مشکلات. بلکه سفره های خالی را اندکی فراوانی بخشند.