شوشان - دکتر فاضل خمیسی :
اون آخر کوچه های حصیرآبادِ اهواز انگار پناهگاه همه ی درماندگان روزگار بود، کارگر روزمزد، شوفرتاکسی، دست فروش، شاگرداتوبوس، گدا، مرده شور و ...
حرفه هایی بودند که بقول صاحبانشان روزی آنها را خدا میرساند .
صبح ها تقریباً همه با هم خارج میشدند،
همسایه ی دیوار به دیوارمان که با کمپرسی شش چرخ قدیمی «دافش» برای گرم کردن موتورش بخصوص در زمستان زیر آن آتش روشن میکرد تا خروج گاریهای چهار چرخ بساطی ها برای اینکه در بازار جایی برای خود پیدا کنند ، کوچه و محله را تبدیل به یک زندگی خاص کرده بود ، در این بین حسن گدا هم که نابینا و به کمک زن جوان اما تکیده اش به محض خروج از منزل یا الله ، یاالله گویان فعالیت تکدی گری روزانه اش را آغاز میکرد برای کودکان آن کوچه سمبل مهربانی بود زیرا غروبها که برمیگشت میوه و شیرینی که مغازه دارها بجای پول به او داده بودند بین بچه های کوچه تقسیم می کرد ، می گفت ما دونفر بیشتر نیستم این میوه و شیرینی ها خراب اگر بمانند خراب میشن .
خداحسن گدا را بیامرزد ، که تجربه ی خوردن «کیک خامه ای» و خرمالو را اولین بار از کیسه ی او آغاز کردیم ، زن جوانِ
او که همیشه ساکت و بیصدا همراهش بود انگار در این دنیا نقشی غیر از یک عصا برای یک مردکور برای خودش حقی قائل نبود ، یادم میاد وقتی یکی از همسایگان به حسن گدا گفت که چرا این دختر را برای گدایی با خودش اینور و آن ور میبره؟ آخه دختره گناه داره ! اودر جواب گفته بود :
«خودش دوست داره با من بیاد»!
مش ممد در محله نماد عاقبت اعتیاد بود ، مردقوزی که سرو صورتش همیشه آغشته به خاکستر بود و نمیتوانست درست راه برود ، آزاری به کسی نداشت اما همه از اینکه روزی مثل مش ممد شوند میترسیدند هر چند که بعضی از جوانان محله دزدکی به خانه ی او رفت و آمد داشتند، اما کسی دوست نداشت با مش ممد که تریاکش را بصورت سهمیه ای از
داروخانه ی «روزدار» سر خیابان اصلی حصیرآباد تهیه میکرد آشکارا دوست باشد ،
اما من بیشتر از هر چیز، از شغل و حتی خود
بابا جواد! میترسیدم ، میگفتند:
او«مُرده شور »است !
بخاطر شغلش تصورم این بود که همیشه آب در حال چکیدن از دستانش بوده و مدام و همه وقت در حال شستن مُرده است!!
هر چند ترددش به محله کم رنگ و سایه واربود اما میگفتند؛ او آدمیست که قسم نمیخورد و تحت هیچ شرایطی دروغ نمیگوید . از زندگی اش فقط این را میدانستیم که مُرده شور است ، با اهالی و مردهای کوچه ومحله فقط در حد «سلام و علیک» ارتباط داشت ، زنش نیز با خانم های محله که بیشتر وقتشان به نشستن روی پیاده رو سپری میکردند ارتباطی نداشت ، او هم مثل شوهرش بیصدا و ساکت بود ، من با پسرش جواد همسن و سال و همبازی بودم ، جواد پسر فوق العاده مؤدب و مهربان و خوش مشربی بود ، اما بخاطر ترس از شغل پدرش نه تنها پایم را به منزل آنها نگذاشتم بلکه حتی خوراکیهایی که از خانه اشان میآورد تا با هم بخوریم را نمی خوردم و این رفتارم چند بار باعث ناراحتی جواد میشد ، اما او هیچوقت آن خوراکیها را به منزل برنمیگرداند میگفت نمی خواهد مادرش را ناراحت کند ، دلیل نخوردنم آن بود که همیشه حس میکردم آن خوراکیها را از غسالخانه و از کنار مُرده ها آورده اند، اما هیچوقت اینرا به جواد نگفتم!
یادمه یه ظهری دم خانه ی جواد از او پرسیدم : راست میگن مُرده ها با پدرت حرف میزنند ؟
جواد بدون اینکه ناراحت بشه پاسخ داد که : «نه! پدرم میگه وقتی که مُرده ها را غسل میده بخاطر حیا از مُرده ! چشمانش را میبنده و برایشان قرآن و فاتحه میخونه».
میگفت اینهایی که به مُرده زل میزنند درست غسل نمیدن کلاهبردارند!!!