این متن یک دلنوشته است و هدف تبلیغاتی ندارد
انتخابات بهانهای شد تا یادی کنم از زمانی که نوجوانی ۱۵ ساله بودم،
کردستان، منطقهای نزدیک شهر قروه، جایی به نام شیار ظِلَم که با شنیدن نامش، دل بسیاری از دوستانم هوایی میشود.
آنجا تعدادی از دوستان بسیجیام که سن بعضیهایشان از خودم کمتر بود، پرواز کردند،
پروازی دیدنی که تعریفش غیرممکن است،
از همان پروازهایی که حالا باید حسرت بخوریم، چرا ما ماندیم تا اینهمه ظلم و دو روییها را ببینیم.
در همان روزها که اجساد چند نفر از بسیجیان بر زمین مانده بود و معلوممان نبود که میتوانیم آنها را با خود به عقب برگردانیم یا خیر.
با چشم خویش همرزمانی را دیدم که اجساد دوستانشان را ساعتها در بغل میگرفتند و با آنها عاشقانه زمزمه میکردند.
ولولهای افتاد، گفتند برادر محسن همین نزدیکی است.
همه به او میگفتند: برادر محسن،
مدتی نگذشت که او آمد، خیلی ساده، مانند همه بسیجیان دیگر بود، پارگی کنار پوتیناش را هنوز به خاطر دارم.
فاصلهٔ ما تا خط دشمن، به سختی به ۳۰۰ متر میرسید و دیدن فرمانده در چنان وضعیت و شرایطی که هر لحظه بیم پاتک دشمن بود، هم خوشحال کننده بود و هم دلهرهآور.
تقریبا با همه بچهها احوالپرسی کرد، با همان صفای دوست داشتنیِ همیشگی.
وقت معراج شد،
معراج فرمانده هم دیدنی بود،
سربازی که حالا یارانِ رفتهاش را در آغوش داشت، آنچنان گریه میکرد که همه تصور میکردیم شهدا از اقوام و دوستان هستند.
گریه میکرد،
با صدای بلند و رسا، آنچنان هقهق گریهاش بلند بود که دل دوباره هوای دوستان خفته بر خاک را کرد، نشستیم و گریستیم.
یکی از همراهانش گفت برادر محسن، بر همه کشتگان جنگ، چنین مویه و زاری میکند.
به احترام آن حس زیبا، همیشه از محسن رضایی، به نیکی یاد میکنم،
آن عملیات هم تمام شد،
اجساد دوستانمان هم به عقب منتقل شد،
حالا جنگ هم سیوسه سال است که تمام شده،
اما خاطرات آن روزها هنوز هم آزارمان میدهد،نه از بابت سختیها بلکه به دلیل فراموشی آرمانها،آرمانهایی که جوان چهارده سالهای را از خوزستان به کردستان کشانده بود تا به زعم خودش، انجام تکلیف کند،آموخته بودیم که برنوهایمان باید در دفاع از سرزمین و ناموسمان، طغیان کنند.
حالا سیوسه سال از پایان جنگی گذشتهاست که سه درصد از مردم یک سرزمین، بیرق دفاع از تمامیت ارضی و حاکمیت خود را در دست گرفته بودند،اکنون آن مدافعان هیچ مطالبهای ندارند جز اینکه، ما را به بدی یاد نکنید چون مجبور به جنگیدن بودیم،دشمن تا دروازههای شهر و روستایمان آمده بود.
محسن یکی از همان سه درصد بسیجیانی بود که تقریبا تمام مدت جنگ از خود و خانوادهاش گذشت تا در آیندهای که امروز است، شرمنده سرزمین مادریاش نباشد.
حالا سه درصد دیگری که تمام پستها و مناصب کشوری را طی این سیوسه سال در اختیار داشتهاند، هجمههای بسیاری را علیه محسن و یارانش، آغاز کردهاند.
در انتها ذکر این نکته را ضروری میدانم که شاید خودم هم به محسن رضایی رای ندهم اما توصیه میکنم که انصاف را در مواجهه با این فرماندهٔ غریب رعایت کنیم، شاید روزی دوباره به گوشتهای دم توپ نیازمان شد، آن وقت به جز برادر محسن، هیچکدام از اینها نامزد سینه ستبر کردن در مقابل تانکها و طیارههای دشمن نخواهند بود.
تاریخ را به شهادت میگیرم که فراموش نکنیم روزهایی که برای دفاع از سرزمینم، کسانی داوطلب شده بودند که اکنون از طرف داعیه دارانِ نوانقلابی، فراموش شده و حتی تخطئه میشوند.
ملتی که تاریخ و مدافعان کشورش را فراموش کند، سزاوار حاکمانی است که مدافعان سرزمین و تاریخ سازانش را به سخره بگیرند.