شوشان - فاضل خمیسی:
برای اینکه بخوابد کلی با خودش کلنجار داشت ! تمام نگرانی ها یکجا قبل از خواب سراغش میآمدند !
چراغها همه خاموش بودند گاهی صدای «تیکی» که احتمالاً از کمدهای چوبی بود سکوتِ شب اتاق را می شکست.
نگران و پُراز دلهره بود. اگر بازهم امشب درست و حسابی نخوابد، فردا حتماً به روانپزشک مراجعه میکند . حس میکند هزارپایی در سرش فرو رفته و دارد مغزش را میخورد ، چند روز پیش گوشش بد جوری به خارش افتاده بود .
تاریک، تاریک در بسترش دراز کشیده و منتظر خواب بود! انگار هزارپا از قسمت خوابِ مغز، شروع به خوردن کرده ، کاش قسمت خاطرات و حافظه را میخورد ! اما انگار حافظه اش برعکس خواب در این چند مدت فوق العاده فعال شده بود.
یادش آمد وقتی بچه هایش هنوز در سن کودکی بودند شب ها و تا دیر هنگام بازیشان میگرفت و او که میخواست صبح زود سرکار حاضر شود برای اینکه آنها را ساکت کند اقدام به سرفه های دروغین می کرد ! بعد از سرفه ها عجیب اینکه بچه ها هم ساکت و به خواب میرفتند.
قدیما ، سرفه ی پدر برای بعضی از خانواده ها، نشان از هیبت و حضور مقتدارنه مردِ خانه را داشت .چه بسا یک «تک سرفه» از خیلی داد و بیدادها اثرش بیشتر بود.
حالا کلی سال گذشته ، کارهای تک، تک بچه هایش و حتی تُن صدایشان را هر شب مرور میکند ، گاهی خشم میکند و گاهی لبخندی به گوشه ی لبش می نشیند!
وقتی دورش شلوغ بود همیشه آرزو داشت روزی تنها و در سکوت زندگی کند، تا بتواند هر چقدر میخواهد بخوابد و هر جا دوست داشته باشد سفر کند.
نمیدانست «تنهایی» بی خوابی میآورد، حوصله ی سفر که هیچ ، حتی حوصله نداری به وقت تشنگی به خودت آب بدی!
ناخودآگاه سکوتِ اتاق را با فریادش شکست:
«بچه ها ساکت »! نمیدانست چرا اینبار بجای سرفه کردن «داد» زد.صدای «تیکی» آمد . بچه ها خیلی وقت بود رفته بودند !
حالا او بود و هزار پا و شبها....