امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
چهارشنیه ای که گذشت مردی از جهان دیده بربست که در دار المومنین دزفول به پاکی، تدین، انصاف ،مدارا با مردم، شهره عام بود. برادرم حاج حسن که اکنون در مدینه است در تماسی که قبل از سفر با من داشت خبر درگذشت او را داد و گفت: امروز دزفول برای مولی مهدی قلمباز دزفولی یکی از باشکوه ترین تشییع جنازه ها را به چشم خود دید.
سالها تصمیم داشتم تا مولی مهدی زنده است دانسته ها و شنیده هایم را ازنوجوانی تا کنون درباره اوب نویسم تا هم به این بنده خوب خدا ادای دینی کرده باشم و هم برخی که او را نمی شناسند را از سعا دت دیدارش بهره مند سازم، اما این توفیق یارمن نشد.
آخرین باری که مولی مهدی را دیدم، محرم دو سال قبل در منزلش بود.سکته کرده بود و بر روی تختی افتاده و دخترش از او نگه داری می کرد. به کسی می ماند که بر روی دست چپ خود خوابیده است . بسیجی پیرشهر به سختی حرف می زد .
با اینکه بیش از ده سال بود او را ندیده بودم و طبیعی بود که دیگر مرا نشناسد تا خود را به اسم کوچکم به او معرفی کردم ،علاوه براینکه مرا شناخت حتی نام مرحوم پدرم را هم برد و گفت: غلامعلی فرزند محمد علی هستی! از قدرت حافظه او شگفت زده شدم .چون ارزش این دقائق را می دانستم دست او را به احترام تدین بسیارش بوسیدم و لحظاتی را با موبایل از او فیلم گرفتم. چفیه سفیدی به دور سر و صورتش بسته شده بود .در حدود یک ساعتی که بالای سر او ایستاده بو.دم به همان شکل و رو به دیوار حرف زد و برای همین من نتوانستم تصویری بهتر از تصویری که دراینجا می بینید، از او داشته باشم.
می گفت : از امر حق در باره سکته ای مغزی که نیمی از بدنش را فلج و بی حرکت کرده ، راضی است ولی از خدا خواسته است زبانش را از او نگیرد تا بتواند با مردم حرف بزند و خدا دعایش را اجابت فرموده است.
دخترش می گفت : پدرم می گوید دراین حالتی که هستم، ارواح زیادی به دیدن من می آیند و من با آنها حرف می زنم .او می گفت ولی پدرم بیشتر از این چیزی به من نمی گوید.
دخترش دراظهار نظری باورنکردنی- که درک آن برای من مشکل است،- می گفت: پدرم به من گفته است: خدا بی واسطه با من سخن می گوید و مرا مهدی صدا می زند.
من از دوران نوجوانی ام از مولی مهدی خاطرات بسیارشیرینی دارم که هرگز آنها را فراموش نخواهم کرد
مولی مهدی کاسبی بود که علمای شهر به او علاقه داشتند. نمونه های مثال زدنی تدین و انصاف او در میان مردم هنوز و تا سالها بر سر زبانها بوده و خواهد بود.
برخی ار این نمونه ها را برمی شمرم :
او غالبا در وسط مغازه کوچک خود که بخشی از منزلش بود و دری به درون خانه داشت ، می نشست. مشتریانش بی استثنا اززنان خانه دار بودند و گاه نوجوانانی که برای خرید ما یحتاجی سفارش شده به مغازه او مراجعه می کردند.
بسته های ماکارونی را قبل از فروش و تحویل به مشتری در ترازو می گذاشت و وزن می نمود و شگفت اینکه اگرچند گرم کم بود، از بسته ای که برای این منظور باز کرده بود ،چند رشته روی بسته می گذاشت تا کمبود وزن آن راجبران نماید!
وقتی به او گفته می شد کمی وزن ماکارونی، ربطی به تون ندارد که جبران می کنی، می گفت: درسته که شرکت تهیه کننده آن کوتاهی کرده و آن را با وزن کمتری ارائه کرده است، اما من بعنوان فروشنده یک بسته نیم کیلویی حق ندارم ده گرم کمتر بفروشم و این مقدار کم را نا دیده بگیرم.
خود شاهد بودم که وقتی در کفه ترازو، نخود یا عدس یا حبوبات دیگری می گذاشت سنگ های بین دانه ها را جدا می کرد.این اواخر این کار را به مشتری می سپرد و به او می گفت: مارم- مادر من – خودت در کفه دقت کن و سنگهارا از نخودهاجدا کن و الا گناهی بر گردن من نیست.
وقتی به اوگفته می شد، تو نخود هایت را اینجوری خریده ای، می گفت: درست است.ولی من حق ندارم به جای نخود،سنگ به مشتری بفروشم.
یک روز در مورد اهمیت رعایت حق الناس به من می گفت:، در نوجوانی روزی با میخی که در دست داشتم بر روی دیوار خانه ای خطی ممتد کشیدم، بزرگ و بالغ که شدم به صاحب خانه مراجعه کردم وماجرا را برای آنها تعریف نمودم .سپس برای جبران قضیه به خارج از شهر رفتم و از کوره های آجرپزی چند عدد آجر خریدم و به صاحب خانه دادم تاجبران مافات کرده باشم.
از خصلت های بسیار برجسته او، مدارای با مردم و بویژه کسانی بود که بسیار فقیر بودند و مکنت مالی نداشتند .برای مثال بعضی ها دلشان می خواست از او روغن حیوانی بخرند .دراین حالت خودشاهد بودم وی به دست رد به سینه هیچ کس نمی زد.
بسیاربودند مستمندانی که با در دست داشتن پول خرد آن روزها که در ازای آن فقط می توانستند چند آب نبات یا آدامس بخرند به مغازه او مراجعه می کردند و می گفتند : مولی این را بگیر و به ما روغن حیوانی بده ! و او که می دانست این امر به یک شوخی بیشتر شبیه است ، ظرف شان را می گرفت و در ازای آن پول اندک ،یک قاشق پر غذاخوری از روغن حیوانی در آن می گذاشت و آنها را دست خالی برنمی گرداند.
از مال دنیا ثروتی نداشت.
در سالهای آخر عمر شاید وسعت خانه او به نصف رسیده بود .سالها پیش به من می گفت:برای گذران زندگی ام ناچار شده ام چندمتر از ملک مسکونی ام را بفروشم تا با پول آن زندگی کند و د ستم را به سوی کسی دراز نکنم.
در ماههای آغازین پیروزی انقلاب در سال ۱۳۵۸ که در کردستان درگیری ضدانقلاب پیش آمد ، همراه برادران بسییج و سپاه دزفول به کردستان رفت و زن و ز ندگی و کسب و کاسبی و همه چیز خود را رها کرد.در تمرینات نظامی پرچمی به دست می گرفت و پا به پای جوانانی که هم سن و سال فرزندانش بودند، می دوید و انصافا به آنها روحیه می داد.
دوران جنگ را غالبا در جبهه حضور داشت. متاسفانه از نحوه این حضور اطلاعی چندانی ندارم.
فرد بسیار متدینی بود. هروقت به دیدنش می رفتم، برای دقایقی درب مغازه اش می نشستم و به نصیحت هایش که گاه برداشتهای خوبی از بعضی از آیات قرآنی بود،گوش می کردم. حین صحبت کردنش، دقایق رفتارش را با مشتری زیر نظر داشتم چون می دانستم حتما در هر رفتاری درسی و نکته ای نهفته است.
یک بار به من می گفت: اسراف گناه بزرگی است و ما متاسفانه زیاد اهل اسراف هستیم.ا بعد از خودش مثالی می زد و می گفت: من پوست هندوانه و خربزه هایی را که درخانه مصرف می کنیم ،دور نمی ریزم، .بلکه آنها را در پشت بام خانه خشک می کنم و در تنور می اندازم و برای پخت نان از آنها استفاده می کنم.
در مواجهه با مشتریهای زن- غالبا و بی استثتنا- اگر لازم می دید اولین جمله ای که پدرانه و مشفقانه به آنها می گفت این بود که: مادرم چادرت را درست کن. موهایت نباید جلوی نا محرم بیرون باشد. و زنها بلافاصله به تذکر او عمل می کردند.
آخرین باری که به دیدنش رفتم و می دانستم این آخرین دیدار من با اوست، چند نصیحت به من و برادرم و یکی از دوستانی که از اهواز- حاج خسرو سفیدگر- برای دیدن وی به دزفول آمده بود ،داشت که در آنها کمک بی منت به فقرا موج می زد.
از میان آن همه حرفها که به سختی ادا می کرد،عبارات زیر را پسندیدم تا دوستان از آنها بهره ای معنوی ببرند و برای علو روح پاک و مطهرش فا تحه ای هدیه نمایند.
این جملات عبارتند از:
-عمر زیاد بدرد نمی خورد .عمر ،اگر سودی داشته باشد ، مفید است و الا به درد شیطان می خورد!
اگر در زندگی سودی و فایده ای باشد، حتی داشتن عمری زیاد برای زندگی ما کم است ،اما عمر زیاد بدون سود و فایده برای شیطان خوب است.!
-در خوبی کردن به فقیران، به آنها منت نگذارید. اذیتشان نکنید. اگرچیزی به آنها داده اید دیگر حق ندارید بگویید یک بار به تو کمک کرده ام . از اینجا برو! نه، باز هم کمکشان کنید. ، کجا بروند؟ چه کار بکنند ؟
-پیامبران سابق در تمنای چنین مقامی بودند و آرزویشان این بود که اکنون جای شما باشند تا بتوانند به فقرا خدمت کنند.
-خوابهای معنوی تان را برای کسی نگویید.
او که فرزند پسر نداشت می گفت: یک بار با خود گفتم: کاش ۵۰ فرزند داشتم تا همه را به جبهه می فرستادم و فقط یکی را برای کارهایم نگاه می داشتم. ولی دیدم این خود خواهی است.توی دهان خودم زدم که چرا چنین حرفی زدی که جنبه خود خواهی داشت؟
با شناختی که من از مولی مهدی دارم اطمینان دارم او اینک صاحب یکی از نورانی ترین قبر ها در شهید آباد دزفول است.
درود و رحمت خدا بر او که پاک زیست و پاک تر رفت.