جنگ فردا ، برخورد ایمان و کفر است ،قافله ی ایمان فقط در تسخیر کسی است ، که عشق را تجربه کرده باشد . مگر می شود ، عاشق بود و جز به اختیار، شهد مرگ را در راه محبوب چشید؟
شوشان - مهری کیانوش راد :
غروب شده بود ، لشکر عمرسعد به سوی خیمه گاه حسین به راه افتادند.
حسین (ع) بیرون خیمه ، در حالی که به شمشیرش تکیه داده بود، نشسته بود ، سرش بر زانوانش قرار داشت.
زینب با صدای هیاهو از خیمه خارج شد ، برادرش حسین را دید ، که سرش بر زانوانش قرار گرفته است ، با آرامی به سوی برادر رفت و پرسید:
آیا هیاهو را می شنوی ؟
حسین (ع) سر برداشت و گفت :
رسول خدا در خواب به من فرمود: تو نزد ما خواهی آمد.
زینب به صورت خود زد و فریاد کشید: وای بر من .
حسین گفت : خواهر جان ، وای بر تو نیست ، آرام و خاموش باش و صبوری پیشه کن، خدا تو را رحمت کند.
حسین برخاست ، نزد برادرش عباس رفت .
عباس جان تحقیق کن ، علت آمدن لشکر و هیاهوی آن ها را بپرس.
پاسخ شنید:
دستور ابن زیاد است ، تسلیم یا جنگ.
حسین (ع) دوباره گفت:
عباس جان دوباره نزدشان برو ، اگر توانستی امشب را مهلت بگیر ، تا نماز و عبادت کنیم و از خدا ی خود طلب آمرزش نماییم.
خدا می داند ، که من علاقه به نماز و تلاوت قرآن و دعا و استغفار دارم.
پاسخ عمرسعد ، این بود:
اگر تا فردا تصمیم به تسلیم گرفتید ، شما را نزد ابن زیاد خواهم برد ، اما اگر تسلیم نشدید ، جنگ خواهیم کرد.
سخنان حسین (ع) برای خانواده و یارانش مانند زلال آبی بود ، که عطش سوزان آن ها را التیام می بخشید :
" من یارانی بهتر و وفادارترین از شما سراغ ندارم ، خاندانی نیکوکارتر از خاندان خود نمی شناسم.
خدا به شما پاداش خیر دهد.
آگاه باشید، امروز ، آخرین روز حیات ماست .
شما همه آزادید.
بیعت من بر گردن شما نیست .
تاریکی شب را مرکب خود سازید و به هر سو که می خواهید ، بروید..."
برادران ، پسران ، برادرزادگان، پسران عبدالله جعفر، فرزندان زینب بزرگ ، با اندوه فراوان گفتند:
هرگز مباد روزی که ما تو را تنها بگذاریم.
شگفت است ، حسین یارانش را بین رفتن و ماندن ، آزاد می گذارد ، اما همان شب حبیب بن مظاهر را به قبیله "بنی اسد" می فرستد، تا کسانی را دعوت به آمدن و شهادت کند .
از حربن ریاحی استقبال می کند و به او اجازه ی جنگ می دهد.
جنگ فردا ، برخورد ایمان و کفر است ،قافله ی ایمان فقط در تسخیر کسی است ، که عشق را تجربه کرده باشد .
مگر می شود ، عاشق بود و جز به اختیار، شهد مرگ را در راه محبوب چشید؟
تا صبح فردا ، فرصت چندانی نبود .
شب بود و سکوت .
شب بود و زمزمه ی نیاز .
شب بود و دیدگانی پرتمنا که عزیزان خود را نظاره می کردند.
صبح نزدیک بود .
آسمان بر آن جمع کوچک ، عاشقانه سایه افکنده بود ، تا آنان شب را مرکبی سازند ، برای فردای خویش ، فردایی که عشق با حضور خود ، آیین عاشقی می آموزد.
تا صبح صدای زمزمه ی دعا و نیایش ، جان دردمند زینب را به آرامش و سکون نزدیک می کرد.
صدای مداوم تیشه ، گودالی را گرداگرد خیمه ها حفر می کرد ، که فردا حریم زنان و کودکان بی پناه خواهد بود ...تا دشمن نتواند از پشت به خیمه ی زنان و کودکان حمله کند.
شب به پایان خود نزدیک شده بود .
آن شب ستارگان تا صبح نگران ایستاده بودند.
یاران حسین عاشقانه مهیای مرگ می شدند .
همه می دانستند ، وقتی خورشید آسمان را روشن کند ، زمان غروب زندگی دنیایی آنان و تولد در دنیایی است که شیرین از وصل محبوب است.
تا صبح راهی نمانده بود.
شب خورشید را به میهمانی آسمان می خواند.
بگذار خورشید غزل خوان کاروانی باشد ، که بر مرکب عشق ، مهیای هجرتی جاودانه اند.
ر.ک به کتاب " زینب احیاگر تشیع " از همین نویسنده.گزیده صفحات ۱۶۲ تا ۱۷۱