شوشان - دکتر غلامرضا جعفری :
1)
قسمت مان بود تا برای تهیه گزارش درباره انواع مصرف مواد مخدر در برخی محلهها به اتفاق گروه جایی برویم.
آدرس و نشانی را گرفتیم و آغاز حرکت با بوق خودروی سازمانی اعلام شد.
محله را از پیش تعیین کردیم و به سمت هدف، همکار رانندهمان دنده عوض کرد و من تمام مدت فکر میکردم چگونه از دل سوژهای تکراری به گزارشی موثر و دیدنی برسم، هر چند آن سازمان علیه به این چیزها خیلی بها نمیداد و مهم تولید گزارش بود در همان حد و حدود معهود.
مشغول گمانه زنی های ذهنی بودم که خودرو ایستاد، درها را باز کردیم و پیاده شدیم و دوربین، رفیق راهمان را از کیف مخصوصش بیرون آوردیم و ناگهان متوجه حضور تعدادی کودک و هیاهو شدیم.
بچههای کوچک محلهای در گوشه و کنار شهر همین که ما را دیدند با شور و شعفی خالص نزدیکمان شدند، تو گویی تفریح تازهای هستیم؛ عین تماشای تلویزیون و سرگرم تماشای ما شدند.
بچهها دور و برمان میچرخیدند و پیدا بود که با موضوع گزارش آشنایند! خواستم از آنها بپرسم، اما تردید رهایم نمیکرد.مردد که چگونه موضوعی چنین مهیب را از کودکی بپرسم؟ اما انگار خودشان متوجه شدند، تو گویی پیشتر چنین تجربهای داشتند! یک کدامشان گفت عمو آمدهای از اینهایی که میکشند فیلم بسازی؟ و بعد یکی از پاتوقها و خانههای مخصوص مصرف و تزریق را نشانی داد، همان جاهایی که مصرفکنندههای محترم مشغول تنظیم حال و احوال خودند!
به محله که نگاه میکنی تصویری پر از تناقض و کودک میبینی! جماعت معتاد به راحتی در کنار بچههای معصوم قدم میزدند و نفس میکشیدند! اطفال پاکسرشتی که با توجه به سیر و سلوک زمانه در معرض آسیب هزاری چشم جغد قرار داشتند. کودکانی که بر تکه تکه جسم و جان و روحشان میشد نشانهها از خشونت خانواده دید. خانوادههایی عموما در معرض انقراض!
در همین حین آقایی تکیده و زردنبو از کنارم گذاشت و من در اثر تابلوهای عجیب و غریبی که میدیدم درخواست خود را از جمع کودکان فراموش کردم، کودکانی که از همان دقیقه اول حضورمان با اندکی شرم طفولت نگاه کردند و آرام آرام نزدیکمان شدند، کودکانی به دور از دروغ و دغل که یک هو صدایم زدند :عمو این آقا میکشد! همان رهگذر تکیده را میگفتند و او به یکبارگی ایستاد! چهره را به سمت ما آدمهای ناشناس چپ کرد و داد زد: ای بی همه چیزها، ای لعنتی آبادها، ای بچه دوزخیها، های شما بچههای تخس محله، شما که داد میزنید و متهم میکنید و فکرتان این است که این عموی دوربین دارتان شاید حقیقت ما و شما را پیش از رسیدن جهنم به شبکه برساند! این آقا با دوربینش و این ماشینش نیامده تا بدبختیهای ما را آسفالت کند! او گردشگری است فوق مدرن که برای دیدن عجایب اینجایی بلیط هم نمیخرد.
اما شما بچه ابلیسها تهمت که میزنید لااقل درست تهمت بزنید که من اصلا و ابدا نمی کشم بلکه تزریق میکنم!
شما نفلهها در مختان بکوبید که عمو گفت من اصلا و ابدا نمیکشم بلکه من با صدای بلندتر بگویم که شما هم از لای دوربین تان بشنوید: من تزریق میکنم! تزریق و هر شب باید ده هزار تومان به میزبانم بدهم تا تشک و لحافم را کسی ندزدد.
به سرعت سراغش رفتم، گفتم خود اوست، اصل جنس! و مگر چقدر میشود جنسی با این کیفیت در اینجاها پیدا کرد؟ خوشحال بودم و میدانستم رو به خلق گزارشی دارم عین دلار آمریکا، نه اصلا خود طلا.
حقم بود به چنین سوژهای رسیدن! و دویدم تا به او برسم، به او که گوش بچهها را گرفت و گقت یادتان نرود پدرسوختهها من نمیکشم تزریق میکنم!
2)
اشاره : قسمت اول این محاکات روز گذشته منتشر شد، یحتمل برخی عزیزان خواندهاند و برخی نه. عادت بر ارائه خلاصهای است از متن منتشر شده اما هیچ کجای زندگی را نمیتوان خلاصه کرد و نویسنده نیز راهی برای خلاصی نیافت! پس بر او ببخشایید این تقصیر را.
او هم گویی منتظر من بود و ما هر دو همدیگر را یافته بودیم،از نزدیک چهره ای مرتب داشت هر چند نشانههای اعتیاد و کبدی آویزان به لبه گور و چشمهایی در فکر فرار و دهانی آماده فحش دادن دیده میشد.
سلام کردم و گفتم من گردشگر نیستم بلکه از همین مناطق اطرافم. پاسخ داد چه خوب! اما من مال اینجا نیستم حتما میخواهی بدانی از کجا آمدهام و آمدنم بهر چه بود! خندهای کرد و من گفتم بله! مگر این همه دویدنم را متوجه نشدید. فقط اجازه بدهید دوربین و تصویر بردار و مابقی گروه برسند!
چند دقیقه ای گذشت و من نگاهم به او بود و او نگاهش ول در اطراف، به گروه به حیوانات و کاه و یونجه و مشتی بچه لخت که خندهشان طعم خارک تازه میداد.
همکارانم رسیدند، دوربین کاشته شد، دستیار به همراه آقای راننده رفتند تا بچههای لخت را از جلوی دوربین کیش کنند البته قبل از آن کت مرا به دستم دادند، به همراه میکروفن. در آن ایام شاید میشد بدون میکروفن در برابر دوربین ایستاد اما بدون کت نه! و لابد استاندارد تصویر مخدوش میشد. اما من راهی یافته بودم که همزمان کت باشد و نباشد! و تصویر بردار میدانست تکهای از دست راستم به اتفاق میکروفن کافی است و مابقی جثه و کله پاچه و دل و جگر خبرنگار پشت دوربین مخفی میماند! خلاصه طبق معمول دستم را در آستین راست کت کردم و میکروفون را در برابر مرد مفتخر به تزریق نهادم اما او میکروفن را با دست کناری زد.
گفت تو هنوز پاسخم را ندادهای؟ به دوربین نگاه کردم و همکار تصویربردار حالیام کرد که دوربین روشن است.
اندکی میکروفن را بالا گرفتم و گفتم من آماده پاسخ دادنم فقط بالاخره باید پرسشت را بشنوم. گفت من از کارکنان قدیم در دو و دستگاه نفتم، فوق دیپلم دارم از آن جنسهای قدیمی که کمتر از دکترا نیستند و چند روزی است به اهواز آمدم خوب میدانی چرا؟
از خصائص مواد افیونی و تزریقی آنچنان که میگویند تولید توهم و تخیل است و آدمی خود زادگاه تولید وهم است خاصه با اضافاتی چنان! گفتم آخر من که علم غیب ندارم خودت بگو.
اینجا بود که نام کوچکش را گفت و گفت فقط این تکه نامش را میگوید که او هر چند تزریقی است اما خانواده و فامیلش صاحب آبرویند و نمیخواهد آنها اذیت شوند.
نامش را گفت، به گمانم اگر اشتباه نکنم چیزی مثل سعید بود، به قول خودش نفتی بوده و مدرک تحصیلیاش را اندازه مدرک دکترا قبول داشت. راستش خیلی هم بد نگفته بود و ساختار آموزشی امروزمان چنان چیز و میز شده که دکترایش هم یعنی پر کردن چند برگه و گرفتن رساله از دفترهای شریک دزد و سارق رساله و پایان نامه و … دکترایی که میگیری تا کسی تو را گاز نگیرد!
به سعید رو کردم و گفتم اگر اهل مصاحبه نیستی ما برویم جای دیگر. گفت گیرت نمیآید اگر واقعا دنبال حقیقتی اما اگر میخواهی مثل بقیه همکارانت فقط با اعصاب مردم بازی کنی خود دانی.
گفتم یا نگفتم و فقط در ذهنم پیچید یادم نمی آید، اینکه آقا سعید من اصلا از لحظه تولد مدیون حقیقت به دنیا آمدم. پدرم بعد از خواندن اذان در گوشم آن طوری که شنیدهام حدیثی خوانده که «اصبر علی مرارة الحق و اياك ان تنخدع لحلاوة الباطل» و گویا این حدیث را چندین و چند بار در گوش نوزادی آنروزم قرائت کرده، هر چند ای کاش چیزی میخواند به جز این مصیبت حقیقتطلبی که هر کجا رفتم دردی شد که از همان دیر و دور تاریخ، طلب حقیقت همزمان روشنایی میآورد و رنج.
و گفتم حالا آخرش شما میخواهی حرفت را بزنی یا نه که جخ با ضبط صدا و تصویرت تازه اول بدبختی ما آغاز میشود و… و سعید گفت برو که رفتیم و میکروفونت را آتش کن!