شوشان - دکتر غلامرضا جعفری :
اینجا که ما هستیم گاهی چنان غبارالود میشود که چشم چشم را نمی بیند. از خانه خارج میشوی تا نان بخری و به یکبارگی سر از جایی در میآوری که به تصورت نانوایی است و ناگهان در مییابی اینجا نه آبی هست و نه نانی و تنها غبار و ریزگرد میفروشند؛ عین زیره به کرمان بردن. عین اینکه لب آب بایستی و تشنه بمانی!
می بینی که غبار و ریزگرد و خاکهای اینور آبی و آنور آبی از سر و روی مردم نشسته می چکد و کسی در این میانه بیدار نیست.
می بینی که غبار مه آلود اژدهایی چند سر است آنطوری که تمام روزنههای جان و تن و روح آدمیان بهت زده را میپوشاند و مردم نشسته و نشسته به غبار، به ریزگرد، به تابوتی روان شبیهتر می شوند تا به کالبدی انسانی! و تو هنوز در تصور خرید نان به خیابان نگاه میکنی. پایت را از خانه بیرون میگذاری و در محیطی مهآلود قدم در سرزمین نسیان و فراموشی مینهی و صدا به صدا نمیرسد، کسی نگاه کسی را نمیخواند و آدمها محیط زیستن سنگ و ریگ بیابان میشوند، آدمهای گرسنه!
همان آدمی که نان می خواهد، نان هوا می خواهد، هوا سبزه می خواهد، سبزه باغبان می خواهد و باغبان از همه مردم نشسته غبارتر است و تنها گیاه میتواندحجم نالههای گر گرفته را بشنود، موجودی که شنیدنش نقطه انتهای موج و صداست و هیچ خبرگزاری دولتی و غیردولتی نیست که خبرنگارش زبان گیاه را به زبان زندههای سابق ترجمه کند!
و در اینجاست که غبار جای نان را میگیرد؛ جای انسان را نیز و تو حس می کنی که چیزی به تنت چسبیده. می نشینی و از نفر کنار دستیات می پرسی اینجا کجاست؟ و او می گوید برای خرید نان گرم آمده ام اما تو نگران نباش که غبار کار خودش را می کند.
همیشه از جایی باید آغاز شود و تو احساس میکنی که مغزت را غبار گرفته و یادت نیست برای چه از خانه بیرون آمدهای!
غبار اما کالبدی از شهرنشینان جدید خواهد ساخت، پر از فراموشی، پر از خواب، پر از رویایی بیسرانجام، پر از خاکهای دربه دری که بدون روادید چشم و چال مردم را مدفون میکنند.