امام علی (ع): كسى كه دانشى را زنده كند هرگز نميرد.
شوشان ـ مینوفر چراغی:
بلوایی در دلم برپا شده نه میتوانم پشت میز بنشینم و نه دستم میرود که چیزی بنویسم. در واپسین روزهای بهار، به خبرنگاری تبدیل شدم که جز صفحات باز شده و تهی از کلمه، دارایی ندارد. من امروز باید برای کسی مینوشتم که حتی یکبار هم ظریحش را از نزدیک ندیده بودم و طعم چای حضرتیاش را نچشیده ام، دستان خالیام پنجره فولادش را لمس نکرده و بر ایوانش تکیه نزده بودم.
باید برای امامی مینوشتم که دل بیپناهان را به سمت خود میکشد و میشود همهکس و سرپناهشان. من اکنون بیپناهترین بودم و به دنبال پناه، کلمات را برای چرخش قلمم یک به یک مرور میکردم؛ چه بگویم؟
بی حوصله کیفم را بر دوش گرفتم و در جستجوی جایی که قلمم را از تنبلی بیرون بیارود به راه افتادم. آسفالت طوسی رنگ خیابان از داغی هوا برق میزد. به صورتهای مردم خیره میشوم، همه دستهایشان را جلوی چشمشان گرفتند و برای رسیدن به مقصد تقلا میکنند. تاکسی زرد رنگی جلوی پایم ترمز گرفت، سرم را پایین آوردم و گفتم علی مهزیار، راننده که انگار او هم مثل من پریشان بود با اشاره دست اذن ورود داد.
دل و سرم سنگین بود. انگار که وزنهای پنجاه کیلویی را با خود حمل کنم. سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم تا شاید کمی از این سنگینی رها شوم از شمارش آدمها به تیربرقها رسیدم و این مسیر همچنان ادامه داشت.
آقای راننده سیگار سفیدی را بین انگشتانش گرفته و آتش میزند، هوا گرم است و نفسها تنگ. شیشه را کمی پایین کشیدم تا تلخی دود سیگار را از خود دور کنم.
چشمهای خستهام به مسیر دوخته شده و دلم مانند طفل نوپایی به این سو و آن سو میدود. به مقصد که رسیدم؛ متحیرانه و با اشتیاق پیاده شدم، آمده بودم که برای آقایم بنویسم. به ورودی خواهران رسیدم و پس از بازرسی بدنی از مدخل عبور کردم. سرم را به سمت آسمان گرفتم و چشمهایم را از گنبد فیروزهای پر کردم، دست روی سینهگذاشتم و به رسم ادب سرخم کردم؛
أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلیاِبنِموسَی أَلرّضٰآأَلمُرتَضٰی
زنی که با طفل شیرخوارش کنارم ایستاده بود، با لبخند: انشاالله حرم امام رضا (ع) عزیزم
به طرفش چرخیدم؛
ـ ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
زن با دلی تنگتر از من پاسخ میدهد:
ـ ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
کفشهایم را درون پلاستیکهایی که در جعبه فلزی کنار در اصلی تعبیه شده بود، قرار دادم. در نزدیکترین جا به ضریح آرام گرفتم و ضربان قلبم در آرامترین حالت خود قرار گرفت. دیگر آن وزنههای سنگین را حس نمیکردم، انگار که جایی بیرون از حرم آنها را انداخته باشم. زانوهایم را جمع میکنم و سرم را روی پاهایم میگذارم. حضور کسی را کنارم احساس کردم، سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم، بر زمین افتاده بود. درمانده به ضریح نگاه میکرد و با هق هق مهزیار را قسم میداد تا شفای پدر بیمارش را بگیرد از صدای نالههایش دلم گرفت به سمتش رفتم تا کمکی کنم. دستش را تکان میدهد.
به جای قبلیام برگشتم و زیارت نامه امام رضا (ع) باز کردم؛ آخر شنیدهام اینجا محل اقامت امام رضا (ع) بوده و این حس اطمینان و شوقی که در دلم جوانه زده بی دلیل نیست.
اللَّهُمَّ طَهِّرْنِی وَ طَهِّرْ لِی قَلْبِی وَ اشْرَحْ لِی صَدْرِی
وَ أَجْرِ عَلَى لِسَانِی مِدْحَتَکَ وَ مَحَبَّتَکَ وَ الثَّنَاءَ عَلَیْکَ فَإِنَّهُ لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِکَ
در حال و هوای خودم بودم که دیدم زنی با زبان عربی چیزهایی میگوید و به سمت ضریح میدود، چشمانش از شدت شوق برق میزد؛ به نزدیکیهای من که رسید یکباره بر زمین نشست، ضریح را میبوسید و دستانش را به سمت آسمان میبرد؛ انگار که دارد تشکر میکند. با بقچهای پر از شکلات رو به رویم ایستاد و تعارف کرد به نشانه احترام یکی برداشتم، پرسیدم فارسی متوجه میشوی؟ دست و پا شکسته صحبت میکرد. با حس کنجکاویم از ماجرای حاجتش پرسیدم و او در جواب گفت: امام رضا (ع) پسرش را آزاد کرده، میگفت جگرگوشهاش باید صبح امروز اعدام میشده اما خانواده مقتول به حرمت امام رضا (ع) بخشیدنش.
با گوشه عبایش اشک چشمهایش را پاک کرد و ادامه داد:
_هر چه داریم از امام رضا (ع) است
درست میگفت؛ هر چه داریم از امام رضا (ع) است، زن دست در بقچه کرد و مشتی شکلات در کیفم انداخت و گفت این رزق رضا (ع) است. حیران از اتفاقاتی که دیده بودم به خانه بازگشتم و نوشتم: برای تویی که ندیدمت.