شوشان ـ مجتبی حلالی :
همه جا تاریک است. می ترسم. تو باید بودی. تو باید کنارم باشی. در این تاریکی و در این ترس باید دستانم را می گرفتی. تو باید اینجا بودی.
تاریک است. همه جا ترس است. صدایی نمی شنوم. همه جا سکوت است. تو باید بودی. همه جا ترس است.
ذره ای نور و امید نمی بینم. دود و آتش است. خون است. همه جا غرق در ترس است. تاریک است. اما تو باید کنارم باشی، همینجا که من در ترس و تاریکی تنها مانده ام. هیچ نوری نیست. هیچ امیدی نیست.
کاش صبح شود این شب پر از ترس و تاریکی. من اینجا گیر کرده ام. میان آوار و خرابی ها. این چه سر دردی است؟ این چه ترس و واهمه ای است؟ صبح می شود این شب. خنده می شود جای اشک. امید می شود جای این یاس. آرامش می شود جای این تلاطم. اما تو باید بودی.
روشنایی، روشنایی آمد. لذت نور و روشنایی را آنکه در تاریکی مطلق بوده بیشتر درک خواهد کرد. لذت جرعه ای آب را آنکه در بی آبی و عطش مانده بهتر درک خواهد کرد. لذت آرامش و نفس عمیق را آنکه در ترس و وحشت سپری کرده بهتر درک خواهد کرد. باری! روشنایی، امید و خنده خواهد آمد.
خانه ام ویران. بی سرپناه. اکنونم این است. هنوز هم ترس است و دود و آتش و خون. مردی گریان از دور می آید. دو کیسه در دست دارد. فرزند تکه تکه شده اش را حمل می کند و هق می زند و فریاد.
بیمارستان را هم از بین بردند. بیمارستان را با هرکه درونش بود، منفجر کردند. ده ها دختر بچه و پسران خردسال. زنان جوان و سالخورده. مردان مجروح و از پای درآمده. پرستاران و کادر درمان. همه یکجا در آتش و خون غلطیدند و چشم از دنیا بستند.
ولی می دانی؟ تو باید بودی. همینجا کنارم. تو باید بودی.
آن سو تر عده ای جنازه ای را حمل می کنند. بر زمین می گذارند. آن مادر فریاد می زند ابنی یا ابنی. پسرم پسرم. سر بر سینه اش می گذارد و شعر می خواند و جنون آمیز گریه سر می دهد.
تن و بدنم به لرزه درآمد، آنگاه که کودکان باندپیچی شده را می بینم. می خندند، بازیگوشی می کنند. نمی دانند چه شده، از باندپیچی ها می خندند. گمان می کنند تنها یک بازی است. طفل های معصومی که سر و دست و پاهایشان شکسته، بخشی از بدنشان در آتش سوخته، اینجا غمزده ترین نقطه دنیاست. اینجا غزه است.
در سویی دگر اما، طفل های بی جان. به ردیف کنار هم گزارده شده! آه پدر. آه مادر. این آه دامنت را خواهد گرفت!؟ حال بشین و تماشا کن. حتا بخند و آرام باش. اما دامنت را خواهد گرفت.
این ذهن همواره در ترس را، این روح همواره در استرس را، این قلب همواره در اندوه را، این شب بیداری ها و این پشت سر ترسیدن ها را، حاصل از چیست؟ حاصل از کیست؟ پاسخ آمد: بی جواب نمی ماند. لیکن درب بر روی یک پاشنه نخواهد چرخید.
برق نیست. آب و غذا هم نیست، حتا برای کودکان. نه دارو و نه امداد. هیچ راهی برای ورود هیچ کمکی به جنگزده ها هم نیست. آنها بی رحمانه در آتش ظلم جان می دهند. ثانیه به ثانیه در ترس و استرس و اضطراب سپری کردن را تنها کسی درک می کند که ثانیه به ثانیه اش را در ترس و استرس سپری کرده باشد. ناشی از ترس و تجربه های تلخ.
مردان. باید قوی تر بنظر برسند، برانکارد به دست. در این چند روز که گذشت، صدها تن را جابجا کردند و به خاک سپردند. مردانی که دایما کشته شده های جنگ را از زیر آوار و خرابی ها، از میان خودروهای به آتش کشیده شده، از عمق زمین شکاف خورده، درآوردند و دفن کردند.
اما خدا جای حق است. این ظلمی که روا شد، این خون ها که ریخته شد! و آن دلی که شکستید بی پاسخ نخواهد ماند. می دانی مادر؟ جانم و روحم آتش گرفته و ای کاش بودی.