شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۱۱۶۲۰
تاریخ انتشار: ۱۲ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۵:۳۶
شوشان ـ مجتبی حلالی :

اولین اپیزود: حسادت بود؟ یا غبطه؟ نمی دانم اما اینکه مردی را در اوج گرما دیدم، بشکه های 20 لیتری را پر از آب کرد و پای تک درخت نخل وسط حیاط محل کارمان ریخت جا خوردم، لذت بردم، حسادت کردم.  
این همه سال از دیدن عظمت این نخل لذت بردم، از قامت و شاخه های سبز رنگش. از صدای پرندگانی که خانه در دل نخل ساخته اند، از خارک هایی که پرنده ها را به سمت خود می کشید، از سایه ای که در اوج گرما بر زمین افکند، از قطره های بارانی که در پاییز به ارمغان آورد، از نور خورشید اول صبح که از لابلای شاخ و برگش عبور می داد و رنگین کمانی که پس از بارش باران نمایان می ساخت.
برای همه اینها حسی چون حسادت و غبطه در من بوجود آمد. آن مرد در اوج گرما و شرجی، بشکه های آب را حمل کرد و پای درخت ریخت، باری هیچ گاه پس از آن همه زیبایی که نصیبم می کرد، در ذهنم نیامد؟ چرا؟
حسادت خوب است؟ بلی، خوب است، برای کارهای نیک بسیار هم خوب است، تولستوی دقیق گفت: هر انسانی را دیدم سعی در تغییر دنیا داشت، اما هیچ گاه ندیدم، کسی به فکر تغییر خودش باشد. حسادت و غبطه ای هم اگر هست، بماند برای همین ساده زیستن ها و کارهای نیک و از خودگذشتگی ها. هم نوع دوستی ها، آزار نرساندن ها، متعهد و وفادار ماندن ها، خندیدن و خنداندن و همدردی ها. حتا گاهی پنهانی اشک ریختن ها.  
چه حسادت ها که کردیم، اما گذر زمان از یادمان برد! از یاد هم اگر نرفت، آرامش و اکسیر گذر زمان تسلی بخشش شد. چه رویاها و هدف ها که در زمانش میان مرگ و خواستگاه مان باید یکی را برمی گزیدیم، هدف و خواستگاه محقق نشد، از یادمان هم اگر نرفت، اما اکنون زنده ایم. زنده ایم به امید و همین ساده گی های روزمره.  
اپیزود دوم: حرارت می بارد، هوای اهواز بواقع حرارت بار است و شرجی هم مزیدی است بر افزایش گرما. ظهر است. ساعت از 14:30 گذر کرده بود. خسته ام. از 5 صبح بیدارم. دوست دارم بخوابم. چشمهایم یاری نمی کنند. و برق رفت.
مقاومت کردم. ادامه دادم. هرجور شده باید خوابم را کش دهم. هنوز 10 دقیقه هم نشده که چشمانم به خواب رفته اند. من باید هرجور شده بخوابم. نمی توانم. ثانیه ها. حسم می گوید این برق رفتگی به 2 ساعت خواهد رسید. ثانیه ها را می شمارم. تازه 1 دقیقه گذشته. تا 1 ساعت و 59 دقیقه دیگر خیلی راه مانده. عقربه ها هم کند شده اند! گویی که سر لج دارند.  
خدایا. خودت کمک کن برق بیاید و من بتوانم اندکی بخوابم. به سرامیک های سالن پناه بردم. خنکند. می توانم از گرما رها شوم؟ گرما از لابلای آجرهای سقف وارد شده اند. بخار شرجی و گرما را می بینم. اینها همان گرمای هوا هستند؟  
بلند شدم. قدم زدم. آب خوردم. گوشی را چک کردم. خبری از اطلاعیه قبل از برق رفتگی نیست. به برق منطقه که اتفاقا یک خیابان با خانه مان فاصله دارد زنگ می زنم. پاسخ دهید خواهشا. بگویید 2 ساعت نیست و یک ساعته برق خواهد آمد.  
تازه 5 دقیقه از 2 ساعت عبور کرده. به سمت دیگری از سالن می روم و روی سرامیک ها ولو می شوم. فایده ندارد. هوا گرم است و من گیج خوابم. نکند مشکل  بی برق از منزل من است؟ عجب فکر بکری کردم. آسانسور هم که خاموش است. به تراس می روم. برق کل منطقه قطع است!
خدایا، خودت کمک کن. اما واقعا اوج گرما قطع کردن برق رواست؟ در این دقایق بود که ادیسون را هم یاد کردم. نیک گفتم: اگر برق نبود حال و روزمان در این گرمای سوزان چه می شد؟ بد گفتم که مقصر شمایی که چنین امکانی را فراهم آوردی و اکنون در نبودش ماییم و سختی و گرما زدگی و ...
خیره به ساعت. ثانیه ها را می شمارم. تازه 15 دقیقه شده و باورم نمی شود در حالیکه محیط خانه گرم و گرمتر می شود، من حتا بتوانم فکر خوابیدن را هم بکنم.  
دقیقه به دقیقه سپری شد. هنوز منم و گرما و خوابی که رمقم را گرفته. روی مبل نشستم. ناراحتم. از خودم، از بی برقی، از همه. در این گرما اسپرسو جواب می دهد؟ خب لااقل مقاومتم را فزونی می دهد. با هزار امید به سمت دستگاه اسپرسو ساز رفتم، کلید روشن شدنش را فشار می دهم. پورتافیلتر را آماده کردم، اسپرسو دبل. منتظرم. روشن نمی شود. برق نیست.  
به سمت پارکینگ بروم؟ لااقل ماشین می تواند نجاتم دهد. راه پله ها تاریکند. ساختمان سوت است و کور. منم و ماشین و کولر و موزیک. صندلی را خواباندم. خوابیدم. برق آمد. پس از 1 ساعت و 45 دقیقه.
حالا کولرها روشن شده اند. هوای خانه اگرچه دلگیر می شود گاهی، ولی خنک است. خنک شده، قدرش را اکنون پس از آن دقایق بی برقی و گرما بیشتر می دانم. لیکن درد و رنج مهمترین واژه زندگی است که پس از وقوعش و مواجه شدن با آن معنای آرامش نیز عمق می یابد.  
اگرچه قطع برق بصورت مستمر و مداوم رخ می دهد، اما اکنون در خنکای هوای خانه اسپرسویی که میسر نشد را مینوشم. خواب هم بهنگام خوشحالی ناشی از بازگشت برق ها، از سرم پرید.
نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار