شوشان ـ عبدالرحیم سوارنژاد :
جادوگر شهر اُوز نام کتابی است نوشته فرانك باوم که یک قرن از نگارش آن می گذرد ، داستاني تخیلی درباره دختری به نام دوروتی که همراه با سگش توتو در مزرعه ای داخل کانزاس زندگی میکند.
یک روز گردبادی می وزد و دوروتی را با سگش از مزرعه و خانه اش دور می سازد و به آسمان می برد و در سرزمینی به نام اُوز پایین میآورد. در اُوز آدم کوتوله ها زندگی می کنند ،میمون ها پرواز می کنند و جادوگر های شرور حکومت می کنند ،دوروتی تلاش می کند به خانهاش برگردد. تصمیم میگیرد از جادوگرانی که در شهر اُوز زندگی میکنند برای بازگشت به خانه کمک بگیرد. دوروتی سرِ راهش به تین جنگلبان ، مترسکی که مغز ندارد، آدم آهنیای که قلب ندارد و شیر بزدلی که شجاعتش را از دست داده، بر میخورد. آنها همه امیدوار بودند که جادوگر نیکوکار شمال در اُوز کمکشان کند .قصه رفتن دوروتی به شهر اوز روایت ما آدمهای امروز و حکایت آدمهای متعلق به شهر است که برای رهایی و تغییر وضعیت موجود و بازگشت به خاستگاه هویتی خویش _ یکی از زوایای اهالی حوزه مطالعات فرهنگی و علوماجتماعی که از دریچه آن به مسائل مینگرند _ باید مسیری را طی کند که در آن مترسک های بی مغز ، آدم آهنی های بی قلب و شیران بزدل که شجاعتشان را از دست داده اند قرار دارند که فاقد اراده هستند و در انتظار کسی به نام جادوگر مانده اند تا رهایی را هدیه دهد ! واقعا رفتن از این مسیر دشوار است و در همراهی با بی اراده ها امیدی نیست .
در این میان مترسک های بی مغز بیش از دیگران مدعی هستند و زمان را تلف می کنند و امکان اینکه بی مغزبتواند برای نجات، راهکاری ارائه کند محال است چون توان اندیشیدن ندارد و این نوع موجودات از خطرناک ترین موجوداتی هستند که متقاعد کردن آنها نسبت به دیگران بسیار سخت تر خواهد بود، چون کلام و روش شان مبتنی بر تفکر و تدبیر نیست .
گفتگو بین دوروتی و آنها که در مسیرش قرار گرفته اند از جمله مترسک موجب می شود تا سختی راه برایش بیشتر نمایان گردد آنجایی که مترسک می گوید : «ﻣﻦ ﻣﻐﺰ ﻧﺪﺍﺭﻡ،ﺗﻮ ﺳﺮﻡ ﭘﺮ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﺎﻟﻪ!»
ﺩﻭﺭﻭﺗﯽ: «ﺍﮔﻪ ﻣﻐﺰ ﻧﺪﺍﺭﯼﭘﺲ چطوری ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯽ؟
ﻣﺘﺮﺳﮏ:خب...بعضی ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻦ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻐﺰ ﯾﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻦ نمیزنن؟!»
آدمها از شنیدن حرفهایی که بر دانش آنها نمی افزاید یا راهی برایشان باز نمی کند خسته می شوند و حرف زدن در برهه ای که به آزادی و نجات باید اندیشه کرد ، توقف یا کند شدن حرکت و دور شدن از هدف را در پی خواهد داشت . هر کس در یک شرایط دشوار گرفتار گردد به خصوص زمانی که با آدم کوتوله ها بخواهد زندگی کند عمل کردن برای رهایی از آن وضعیت را بیشتر از حرف زدن می پسندد که: دوصدگفته چون نیم کردار نیست
دوروتی برای رسیدن به دیار خویش و آنجایی که به آن تعلق دارد از همه ظرفیت ها و امکانات موجوداستفاده می کند و زیبایی های شهر اوز در پرواز میمون ها و جولان کوتوله ها ،برایش گم می شوند و لذتی نمی برد چون به جای دیگری تعلق دارد که با مناسبات آن آشناست . همه انسانها وطن خود را دوست دارند آنجا هویت آنهاست و بر هر جای دیگری مرجح است .
من از کتاب جادوگر شهر اوز دریافتم که همیشه برای رهایی راهی وجود خواهد داشت ، باید به جستجو پرداخت تا نزدیکترین و ایمن ترین راه را پیدا کرد و برای این امر بیش از هر امری اراده و امید.لازم است