شوشان ـ عبدالرحمن نیک سرشت :
آبگینه ای شکست
که نقش رخ شاعری داشت
غریب نواز و آشناپرست
آری،
سپید و سیاه
بی تعلق از هر رنگ
به هنگامه ی قوس و قزح
می درخشید در کوه و کمر و صحرا
و شعرهایش را
از عمق جان می سرود
چونان گلولهای آتشین مزاج
رها از تفنگهای پوز پر دشت شیر
در آسماری و منگشت
آری
هموئی که آسوده خاطر می نمود
نبض حروف الفبا را
زیرا، پرنده ی ذهنش
بر ایمنترین بلندای واژگان
آشیانه می گزید.
آه
آبگینه ای شکست
چون بال پرنده ای در باد
وقتی که حصار
باغ را خورده بود
و ما همدیگر را
گم کرده بودیم
بی آنکه از دست رفته باشیم.
از بابت این که
خاطرات قدیمی را
مکرر در یادها مرور می کردیم.(نیک)