شوشان ـ محمد شریفی : نمیدانم چرا ما ایرانیها در دوران کودکی تمام هموغممان این است که هرچه زودتر قد بکشیم، بزرگ شویم، رشد کنیم و خودمان را از دنیای کودکی بیرون بکشیم. خود من در کودکی، مقابل آینه قدی خانهمان میایستادم، تکهای زغال نرم برمیداشتم و روی لب بالا سبیل میکشیدم. استاد سبیلسازی بودم! کمکم بچههای همسال و همبازیام هم ترغیب شدند تا برای آنها هم سبیل درست کنم. گاهی پنج ریال، گاهی یک تومان اجرت میدادند،که پول کمی هم نبود! با پنج ریال میتوانستم ده عدد بیسکویت گرجی فلهای، یک عدد پفک نمکی یا حتی یک خودکار بیک بخرم.
شوشان ـ محمد شریفی :
الف:مرور خاطرات نوروزی
نمیدانم چرا ما ایرانیها در دوران کودکی تمام هموغممان این است که هرچه زودتر قد بکشیم، بزرگ شویم، رشد کنیم و خودمان را از دنیای کودکی بیرون بکشیم. خود من در کودکی، مقابل آینه قدی خانهمان میایستادم، تکهای زغال نرم برمیداشتم و روی لب بالا سبیل میکشیدم. استاد سبیلسازی بودم! کمکم بچههای همسال و همبازیام هم ترغیب شدند تا برای آنها هم سبیل درست کنم. گاهی پنج ریال، گاهی یک تومان اجرت میدادند،که پول کمی هم نبود! با پنج ریال میتوانستم ده عدد بیسکویت گرجی فلهای، یک عدد پفک نمکی یا حتی یک خودکار بیک بخرم.
گاهی هم کاغذ سفیدی را لوله میکردیم و مثل سیگار میان انگشتانمان میگرفتیم، با ژستی روشنفکرانه پُک میزدیم تا به بزرگترها ثابت کنیم که دیگه بچه نیستیم و وارد دنیای بزرگترها شدهایم. وقتی خالو حیدرقلی به نجف میگفت: "آهای بچه! با تو هستم"، نجف سینهاش را جلو میداد، صدایش را کلفت میکرد و با لحنی مثل داشمشتیهای دروازهغار میگفت: "بچه توی قتداغه منتظر آبداغه!" خالو هم میخندید و میگفت: "خاک تو سرت با آن سبیلهای زغالی و موهای حنایی ات!" بعدش دست در جیبهایش میکرد و به هرکداممان دو آبنبات ترش لیمویی میداد. آبنبات را که زیر زبانمان میگذاشتیم و آرام مِک میزدیم، انگار سند ششدانگ دنیا را به ناممان زده بودند.
ما ایرانیها، پیر که میشویم، دلمان میخواهد به کودکی برگردیم. خاطرات آن روزها، سریالی و پیوسته در ذهنمان تداعی میشوند. نه بلد بودیم کودکی کنیم، نه حالا بلدیم در پیری چگونه زندگی کنیم. همیشه جای کودکی و پیری را اشتباه میگیریم؛ جوانی و میانسالی را، که پر از تحصیل، کار، ازدواج و هزار و یک دغدغهی دیگر بود، به یاد نمیآوریم.
ب : وقتی اسفند، بوی نوروز میداد
این روزها که اسفند ۱۴۰۳ از نیمه گذشته، یاد قولوقرارهایی که چهل سال پیش با بچههای کلاس میبستیم، زنده شده است. همیشه میخواستیم هفته آخر اسفند را هم به تعطیلات ۱۳روزه نوروز اضافه کنیم و تعطیلات را به ۲۰ روز برسانیم. با همین خیالها آنقدر خوش بودیم که مشقهای شب عید و پیک نوروزی، تا سیزدهبدر در کیفِ صاحبمُردهمان جا خوش میکرد. عصر سیزدهبدر، با هزار و یک کلک مرغابی، مشقها را دستوپا شکسته مینوشتیم، آنقدر حرفهای که عقل جن هم به آن نمیرسید.
دعای سال تحویل ما این بود که نوروز دیرتر تمام شود! اول اسفند که میشد، نامهنگاری به فامیل و آشنایانی که در شهرهای دیگر بودند، شروع میشد. پیشاپیش نوروز را تبریک میگفتیم. هزینه این کار زیاد نبود؛ پاکت و تمبر، رویهم کمتر از پنج ریال میشد. اما این نامهها دو فایده بزرگ داشت: اول، فامیل در جواب برایمان کارتپستال نوروزی میفرستادند،کارتهایی شکیل و زیبا، با تصاویر گل و بوته، جمشید جم، پاسارگاد، تختجمشید و بیستون. داشتن این کارتپستالها نوعی پرستیژ بود! دوم، در ذهن فامیل شهری برجسته میشدیم و آنها را ترغیب میکردیم که برایمان لباس نو و سوغات نوروزی بفرستند.
تمام اسفند به خوشی میگذشت؛ تکاپوی پدر و مادرها برای خرید لباس عید، آجیل و پذیرایی، خانهتکانی، کاشتن سبزه، رفتن به شقایقزارها و چیدن گلهای وحشی، چهارشنبهسوری و نوروزخوانی، و "الفه" یا خیرات برای مردگان، که در دهه سوم اسفند انجام میشد.
عیدیهای قلکپسند و طعم حلواهای مادری، یادشان بخیر
▪️ج: اَلَفَه بیاد مردگان
الفه رسمی قدیمی بود. در این مراسم، خانوادهها غذای نذری برای درگذشتگانشان آماده میکردند. شیربرنج در بشقابهای گلدار چینی ریخته میشد، حلوای تنتنانی و حلوای خرمایی در میان نانهای تیری (فتیر) قرار میگرفت و بین همسایهها تقسیم میشد. هرچند که این غذاها به نام مردگان تهیه شده بود، اما ما بچهها، بدون خواندن حتی یک فاتحه، با ولع تمام آنها را میخوردیم!
د: یک عالمه ذوق و شوق
ذوق و شوق لباس و کفش نو از همان شب عید شروع میشد. فرشهای خانه را به کمک مادر از لبه پشتبام آویزان میکردیم و با آب و جارو تمیزشان میکردیم. پاکتهای آجیل را طوری پاتک میزدم که هیچ کارآگاهی قادر به کشف آن نبود! سبزههایی که توی بشقابها میکاشتم، هنوز جوانه نزده، نگرانشان بودم که نکند زرد شوند.
و چه کیف میداد عیدی گرفتن! پولها را توی یک قلک کوزهای میانداختم و هر چند وقت یکبار آن را تکان میدادم تا با صدای شرینگشرینگ سکهها دلم خوش شود. اسکناسهای نو و اتوکشیدهی ۲۰ریالی، ۵۰ریالی و ۱۰۰ریالی که بوی تازگی میدادند، حال آدم را خوب میکردند.
عصر سیزدهبدر، غم پایان نوروز
نوروز انگار با سرعت برق و باد میگذشت. نسیم سرد بهاری، صدای شرشر رودخانه، قهقهه کبکهای منگشت، شکوفههای بادام، شیهه اسبهای مردم آبادی، و شمارش معکوس روزهای باقیمانده از عید، همه و همه دل را غنج میانداخت. اما هرچه به سیزدهبدر نزدیکتر میشدیم، دلشوره پایان عید بیشتر در جانمان رخنه میکرد.
عصر سیزدهبدر که میشد، انگار دنیا به آخر رسیده بود. مهمانهای نوروزی میرفتند، کوچهها خلوت میشد، سبزهها پلاسیده، مشقها نانوشته، و من، با حسرت، قلکم را تکان میدادم و به صدای سکهها دل خوش میکردم.
خیلی چیزها در گذشته بود که حالا جایشان خالی است... خیلی خالی!
اسفند برای پیشواز نوروز امسال خیلی دلش خوش نیست، تورم، رونق بازار را از نوا انداخته است، درماندگان و خانواده های فقیر و بیشتر از همه کودکان کار را دریابیم،نگذاریم نوروز مردم فقیر از رونق بیفتد۔