شوشان تولبار
آخرین اخبار
شوشان تولبار
کد خبر: ۱۱۲۳۳۰
تاریخ انتشار: ۲۹ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۸:۵۸
روایتی از دل خاطره
شوشان ـ فاضل خمیسی :

 یواشکی بشقاب چینی را زیر بلوز زبر و پشمی ام پنهان کردم.. تاریخ آمدن این بلوز پشمی که در خانه مان دست به دست گشته تا به من رسیده،  را کسی نمیدانست، می گفتند سوغاتی است که سالها پیش عموی به کویت رفته ام آنرا برایمان آورده است.
 نمیدانم! مرسوم نبود یا ما هنوز به مرحله ی پوشیدن زیرپوش نرسیده بودیم!
پشم های بلوز کویتی ام مثل فرو کردن نوک سوزن در گوشت بدن، بدون هیچ مانعی  پوستِ شکم و دست و کمرم را آزار می داد، حالا علاوه بر زبری پشم، سردی بشقاب هم افزوده شده بود.
 «لفته» سر کوچه منتظر بود.
 بشقاب را از زیر لباسم درآورده ،به اتفاق به سمت غذاخوری «کارون» حصیرآباد که  پایین تابلو ی آن نام برادران سرلک نوشته و بیشتر به این نام معروف بود، رفتیم.
  برادران سرلک از همان حدود ۶۰-۵۰  سال پیش غذای بیرون بر را در آن محله جا انداخته بودند.. بوی عطربرنج آنها خاص و منحصربفرد بود. برای سفارشات بیرونی
دریچه ای را در کوچه ی بغل تعبیه کرده بودند و از آنجا غذا را تحویل میدادند.
 فروشنده غذا خوری در آخرین باری که من و لفته ته دیگ را از دریچه با دست و بدون ظرف تحویل گرفته بودیم ، تذکر داد اگر دفعه ی بعد با خودتان بشقاب نیاورید، خبری از فروش «ته دیگ» نیست!
 تهدید، حسن آقا باعث شد از آن روز با خود بشقاب ببریم.
 میدانستم  مادرم بشقاب های  مهمان ها را کجا نگهداری میکند...
سهم هر کدام یک تومان بود. دو تومان را تحویل دادیم ، بشقاب لب گُل گُلی، را که پُر از ته دیگ بود را تحویل گرفتیم.
 از آنجا که «ته دیگ» فاقد شکل مهندسی است، مجبور شدیم بدون تقسیم مساوی ،روی پیاده رو  غذاخوری و کنار جوی فاضلاب  تفاهم وار شروع به خوردن کنیم..
  قبل از اینکه وارد منزل شوم، بشقاب نَشُسته را زیر بلوز پنهان کرده و به بهانه‌ای به سمت آشپزخانه که در حیاط و دور از دیدرس بود رفته آنرا لابه لای ظرفها گذاشتم..
 علاء الدین روشن بود، سفره ناهار انداخته و همه به جز پدرم  که هنوز از سرکار برنگشته بود دور سفره نشسته بودند.
 در میان مادرم و زن پدر و خواهر ‌و برادرانم و مادربزرگ خدابیامرزم «غریبه ای» نشسته بود. قابلمه هم وسط سفره بود،
 «ته دیگ» خوردن من و لفته مثل اسناد سِری، تا دهها سال پنهان نگه داشته شده بود. به بهانه ی شکم درد، قرار شد سهم ناهارم  را برایم نگه دارند..
  لباس های زن غریبه رنگارنگ و صورتش مثل عروس ها بود!
«کنیز» همسر جدید «بابا مجید» تقریباً  ۱۰ روزی مهمان خانه ی ما بود!
 گویا «بابا مجید» که راننده ی اتوبوس بوده در یکی از سفرهایش با خانواده ی «کنیز» آشنا و او را  بدون اطلاع همسر و فرزندانش  به عقد خود درآورده و بعد از ۳-۲ ماه داماد سرخانه بودن تصمیم می گیرد، «کنیز» را با «ننه مجید» و بچه هایش همخانه کند،.
پیش از ظهر آن زمستان که بابا مجید و نوعروسش با جعبه ی شیرینی وارد منزل میشوند، همه چی برملا میشود.
 همدستی مادر و فرزندانش علیه عروس و داماد باعث میشود که بابا مجید برای خلاصی از آن معرکه و  برای اینکه مدتی آب از آسیاب بیافتد و شرایط از بحران خارج شود تصمیم می گیرد ، دست «کنیز» را گرفته  بصورت امانت  به خانه ی ما بیاورد...
 در طول مدتی که «کنیز» مهمانمان بود، بابا مجید حتی برای احوالپرسی نیز به او سر نزد، مثل اینکه شدیداً در حال دیپلماسی و جلب رضایت همسر اولش بود...
 شبی که ننه و بابای مجید با هم برای بُردن «کنیز» آمدند را هیچوقت فراموش نمی کنم، «کنیز» با دیدن شوهرش به جای گریه کردن،  مملو از رنج و بغض شد...
  مثل اینکه براساس آموزشی که زن پدرم به او داده بود به سمت هوویش رفت و دستش را بوسید. بابا مجید دستپاچه شد و میخواست با مادرم دست دهد که پدرم چشم غره ای به او کرد!
 وقتی عروس را بردند، تفسیرها شروع شد..
  زن پدرم گفت: رضایت ننه مجید با خرید ۱۲ النگو بدست آمد و الا اصلاً رضایت نمیداد!
 پدرم گفتش، مرد میتونه تا ۴ تا زن بگیره به شرط اینکه اقتدار داشته باشه! بابا مجید ترسوست!
 شاید پدرم راست می گفت زیرا در دستان مادرم هیچ النگویی نبود...
  «کنیز» هرگز صاحب اولادی نشد!!
  شاید به جز آن ۱۲ النگو ، بچه دار نشدن نیز یکی دیگر از شروط پذیرش او بود..

نام:
ایمیل:
* نظر:
شوشان تولبار